سه شنبه ۲۹ اسفند
اشعار دفتر شعرِ ∞ من و تو ∞ شاعر بهاره کیانی قلعه سردی(بهار)
|
|
بی تو دلگیر ترین جمعه ی یک پاییزم
|
|
|
|
|
دلِ خوشباورم روزی،شکوفا میشوی حتما
|
|
|
|
|
بی تو دلخسته ترین آدم این دَهر منم
|
|
|
|
|
تقصیر دارد او ولی"تنها" مقصر نیست
|
|
|
|
|
قسمتِ ما چه شده از دل هم سیر شدن
مثل خوابِ بدِ یک شبزده تعبیر شدن
|
|
|
|
|
مثل چَشمت ساغرِ چشمِ کسی مستم نکرد
هیچکس مانند تو، در عاشقی مَردَم نکرد
|
|
|
|
|
زندگی بی تو فقط، یکسره درد است، پدر
|
|
|
|
|
عشق بی چشم تو رویای محال است، بیا
خندهی از ته دل خواب و خیال است، بیا
|
|
|
|
|
بعد از تو مثل خانهای متروک و آوارم
نام دل ویرانهام را من چه بگذارم؟
|
|
|
|
|
ای کاش دلآشوبیام آرام بگیرد
آرامش از این خندهی پُر دام بگیرد
|
|
|
|
|
این عشق جز در چشمهایت، جا شدن نداشت
شب، در کنارت، حسرت یلدا شدن نداشت
|
|
|
|
|
در حسرت دیدار تو بیدار و دگر هیچ
لب تشنهی نوشیدن دلدار و دگر هیچ
|
|
|
|
|
از طواف چشمهایت قلب من، غافل نشد
رو به دریای نگاه هیچکس مایل نشد
|
|
|
|
|
در دل سنگ تو انگار ، دلم تنها نیست
ازدحامیکه دگر عشق درآنجا، جا نیست
|
|
|
|
|
آخر تو بودی عشق را از اشتیـاق انداختـی
یک عمر خط فاصله در این وِفاق انداختی
|
|
|
|
|
رفتنت را مهر و ماهِ آسِمان باور نداشت
دفتر و خودکار من الهام اغواگر نداشت
|
|
|
|
|
آخر چرا خود را تو رسوا کردی ای دل
هرجا رسیدی سفره را وا کردی ای دل
|
|
|
|
|
من مینویسم تا ابد، از منظر چشمان تو
شاید که آرامش شود، سهمم از این طوفان تو
|
|
|
|
|
پاییز شد و سر زده آن صبح پرندت
آن موسم دل دادن دنیا به روندت
|
|
|
|
|
دست تقدیر مرا کاش به سودا بکشد
تا که نامم به رخ "عاشقِ لیلا" بکشد
|
|
|
|
|
خواهشی دارم مرا با بغـض درگیرم نکن
خـاطـراتت را نَبَـر، از زندگی سیرم نکن
|
|
|
|
|
به تو ای عشق اگر گوش فرا میکردم
چهقیامت من از این عشق بهپا میکردم
|
|
|
|
|
بغض شد سهمم ز تو، ای یار،خیلی خسته ام
قسمتم هرگز نشد دیدار، خیلی خسته ام
|
|
|
|
|
تمام نقشه های من ، بر آب شد نیامدی
دلِ نَفَس بُریده ام ، کباب شد نیامدی
|
|
|
|
|
به اعجازیکه اشکم بابتش بر قاب میافتد
وَ شهری از تماشایش بهاستعجاب میافتد
|
|
|
|
|
شورانده من را رفتنش، چون ابرِ بارانی
چون وحشت هر روزهی طفل دبستانی
|
|
|
|
|
من برای بودنت هر دم دعا کردم رفیق
با تمام عشق نامت را صدا کردم رفیق
|
|
|
|
|
چشـم مـرا آن دیدهی شهـلا گرفته
قلبـم ز نـور چشــم او گرمـا گرفته
|
|
|
|
|
بی تو دیگر دل من تاب ندارد برگرد
چشم گریان شدهام خواب ندارد برگرد
|
|
|
|
|
کجای قصه پَر زدی که بیکران ندارمت
شبیه ابر دلپُرم که باز هم ببارمت
|
|
|
|
|
غارت بکن قلب مـرا با چشـمهای رهـزنت
با انـهـدام فـاصلــه بیـن مـن و پیــراهنـت
|
|
|
|
|
عشـق ایمــان مرا سوزاند،دنیــا پیشکش
هرکه میخواهد بسوزاند،تمـاشـا پیشکش
|
|
|
|
|
کم محلی های قلبم از سر تحقیر نیست
حتم دارم که سلام گرگ بی تزویر نیست
سینه ام را غم گرفت از خنده
|
|
|
|
|
هرچه خـوبی بود، او از این و آن برداشتـه
بیگمان حتی ڪلاهِ این جهـان برداشته
|
|
|
|
|
∞
چگونه میشد تو را نبینم، منی که بر چشم تو دچارم
منیکه هر روزه واجبم را،بهسمت چشم تو میگذار
|
|
|
|
|
هرشب به قرار خود،شعری ز قلم راندم
افسوس قرار من،یک بیت نخواندی تو
در وعدهی دیدارت، صدبار خجل م
|
|
|
|
|
ای دل غمدیده دیگر یار میخواهی چِکار
بر خرابی های خود معمار میخواهی چِکار
|
|
|
|
|
سکوت چشم منتظر بهچشم تو ترانه شد
گلایه ام از عاشقـی، ڪرانه تا ڪرانه شد
|
|
|
|
|
دل من هم قدِ دریاست اگر بگذارند
عشق در چشم تو پیداست اگر بگذارند
|
|
|
|
|
وقتی -دلیلِ بودنت- ” آئینـهی دِق “ میشود
احساس میمیرد ، دلت ”استادِ منطق“ میشود
|
|
|
|
|
آتش گرفته پنجره از داغی تنم
خورشید آرمیده در بن بست بَرزنم
|
|
|
|
|
در عقل نگنجد که به دلسنگیات ای یار
هرگز دگری چون تو هنر داشته باشد
|
|
|
|
|
طی میکنم با اشک در چشمم نشسته
هرروز و شب -تنها- مسیر خانه ات را
|
|
|
|
|
شورش غم در تب آغوش گرمش رام میشد
عاشقیاز شعلهی سوزان چشمش نام میشد
|
|
|
|
|
وقت تنهایی جهان هم بیوفایی میکند
هر کسی با چشمهایش خودستایی میکند
|
|
|
|
|
بعد از این،شبتاسحر باغصههابیدار...نه
چشمهای منتظر، هی بر در و دیوار...نه
|
|
|
|
|
بغض بسته راه آوازم ، گلویم گیر نیست
دست یک انسان عاشق لایق زنجیر نیست
|
|
|
|
|
آن که از دوری تو ره به جنون گردیده
دلش از دوری چشمان تو خون گردیده
|
|
|
|
|
دلم گرفته از این جا کسی کنارم نیست
بساط عیش و سعادت چرا فراهم نیست؟
|
|
|
|
|
بعد از این دیگر نمیگیرم سراغ عشق را
از چنینعشقیکه عادت شد،رهایم کن برو
|
|
|
|
|
روزی که دلم عشق تو را باور خود کرد
گیرائی چشمــــــان تو را ســاغر خود کرد
|
|
|
|
|
خانه خرابی های دل سامان نمیگیرد دگر
دلشوره های لعنتـی پایان نمیگیرد دگر
|
|
|
|
|
راست میگفتی به من:هرگز مرا نشناختی
بس که خود را با دورنگی و ریا پرداختی
منکه تنها دلخوشی هایم ب
|
|
|
|
|
دلِ بر چشم او دلبستهام را، پند لازم نیست...
|
|
|