غرشِ یک تندرِ وحشی شکست
خواب در چشم همه صحرا و دشت
شد چنان خونین نگاهش پر شرر
آتشی زد بر روان خشک و تر
آفتاب نازنین از شرم سوخت
نور پاکش را به تاریکی فروخت
بلبل از آن تیرگی خاموش شد
جوجه ی قو ناگهان بیهوش شد
رود هارا اظطرابی در گرفت
تندر آوازی دگر از سر گرفت
نعره ای زد که در اینجا هست کس؟
تا ببرّم این زمان راه نفس
کیست با من پنجه در پنجه شود
تا خوراک این قوی پنجه شود
نعره ی مستانه ای زد پر غرور
پاک نوشید آخرین پرتوی نور
می ربود آرامش خُرد و کلان
نعره می زد دم به دم، آنی به آن
آمد آنجا یک نسیم آرام و رام
تا ببخشد درد هارا التیام
لحظه ای بر روی برگی گل نشست،
بغض سنگین در گلوی او شکست
ساقه ی خم گشته را برپا نمود
هیچ چیز آنجا سر جایش نبود
چهره ی برگ درخت تاک را
شست و جارو کرد گرد و خاک را
با محبت دست بر صحرا کشید
رفت تا نزدیک آن تندر رسید
گفت حیف از رامش صحرا نبود ؟
اخر از این فتنه انگیزی چه سود ؟
حاصل این تندی و خشمت چه است؟
زندگی در دست تو بازیچه است ؟
مهتران از مهر می خوانند غزل
وارث عشقیم از روز ازل
گر خدا قدرت به تو داد بیشتر ،
هی نزن بر قلب خلقش نیشتر
برتران باید که چوپانی کنند
نه که پوست برّه هارا بر درند
عاقبت یک روز می افتی در آن
چاه تاریکی که کندی، بی گمان
گفت این ها که تو می گویی فلان
ریشه در ضعف تو دارد تلخْ جان
از پریشان کردن گل عاجزی
با زبان چون مار سمی می گزی
ما برای پادشاهی زاده ایم
عمر در بازار مردی داده ایم
تو برو فکری به حال خویش کن
نوکریِ مردمِ درویش کن
با بزرگان تو سخن آرام گوی
تا نسازم غرقه ات در آبِ جوی
گفت عمر کوته اندیشان کم است
حاصل این زندگی درد و غم است
دور و اطرافت همیشه تیرگی است
افتخار تو فقط این چیرگی است
هردومان دست زمانیم بی گمان
تو شدی سیلی به گوش روح و جان
هرچه می بینی در این دشت و دمن
می شود مست از نوازش های من
بال پروانه به دستم خم نشد
چهره ی طفلی ز من در هم نشد
چون که شیران خفته اند هُرّای شیر
می رسد از پوزه ی روباه پیر
همچو طبلی گرچه آوازت قوی است
با خراشی قدرتت بشکستنی است
هرکه می کارد در این میدان، باد
قسمتش جز وحشت طوفان مباد
در خودش پیچید تندر،تند گفت
هیچ کبوتر دیده ای با باز جفت؟
گوش من از این سخن ها گشته پر
حرف بیهوده بس است، حلقت بِبُر
چون حسادت می کنی از قدرتم
عقده داری از درون از شهرتم
با ریاکاری همیشه در سجود
مهربانی می کنی با دشت و رود
مهر و ماه چون پشه اند و من عقاب
من چو دریایم زمین یک قطره آب
خشمِ من دنیا به آتش می کشد
منتم را دست آرش می کشد
چون که بالاتر رسی زهر ترک
می شوی و می خزی آن سو ترک
دست تو کوتاه و خرما بر نخیل
می کنی بیهوده اینجا قال و قیل
نا امیدانه نسیم با دلخوری
گفت ای سنگدل که بالا می پری
هم کلامی با تو بارِ پشت بود
روی سندان کوفتنِ با مُشت بود
هر ستاره پایمال قهر توست
هرچه شبرنگ ، شهروند شهر توست
من دلم با روشنی ها روشن است
این محبت بر تن من جوشن است
سرخیِ چشمِ یتیمی که تمشک
می فروشد با دو چشم پر ز اشک
می زند یکباره آتش بر دلم
می کند در قعر آتش منزلم
عاقبت روزی به مزدت می رسی
شعله ای از آه و فقر و بی کسی
تندر از خشم بی خبر از حال خود
میخکوب شد، آنچنان گویی که مرد
ناگهان شمشیرِ مهر پر فروغ
بی نقاب و پاک و ساده بی دروغ
بر سر تندر چنان آمد فرود
گویی انگار هیچ گاه اینجا نبود ...
زوزه کش همچو سگ کوچه پریش
مانده در اوضاع کار و بار خویش
آن نسیم از راز های معنوی
خواند شیرین یک دو بیت مولوی
«نردبان این جهان ما و منی است
عاقبت این نردبان افتادنی است
«لاجرم آن کس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست»
بسیار زیبا و جالب بود