خواب توی تراس و رو ایوان
خواب در زهر مارِ بیداری
خسته از عشق های نا مفهوم
مرگ بر عشق های تکراری
توی انکار های نافرجام
لحظه ها را شبیه سم کردیم
رو اجاق نچسب تنهایی
هر شب و روز درد دم کردیم
آتش غصه های فردارا
با تمام توان باد زدیم
خانه هامان چقدر شاد نبود
ما سر هم چقدر داد زدیم!
خنده هامان به حکم محو شدن
سالها پشت اشک خوابیدند
راه ها سنگ پشت سنگ زدند
گاوهامان چقدر زاییدند!
ما به هم ما به عشقِ آدمها
ما به تقویم و فصل بد کردیم
روزها را به دستمان کشتیم
زیر پاهایمان لگد کردیم
پیش هم با سکوت زخم زدیم
پشت هم با زبان در آوردن
از محبت سراغ گم کردن
از بدی داستان در آوردن
حتم دارم همیشه دنیامان
روی بد را به ما نشان داده
آرزوی تورا که دار زده
شانه های مرا تکان داده
حال دیگر برای همدیگر
تا شده قصد های بد داریم
مثل "غین" غمی که کش دار است
روی هم سال هاست مد داریم
روزها چنگ میزنی در من
با طمانینه رخت میشویی
دیده بودم که بغض هایم
مرده بر روی تخت میشویی
آنقدر خون زدی به دلهامان
جای آدم به گرگ ها رفتی
بچه وار آمدی و در آخِر
مثل آدم بزرگ ها رفتی
پشت تو آدمی که میّت بود
داشت توی عموم وا می رفت
خاک در اشک هاش می غلتید
با تو از جمع ما ، ما می رفت
تو ، همان چشم های جادویی
که موفق به داشتن نشدم
پیش از این،"تو" تمامِ من بودی
بعد از آن هیچوقت ، "من" نشدم
سید پوریا میرنظامی
غمگين و زيباست