شعر من
روح سرگردان مردی ست
یک پای ش در آخرتی موهوم
پای دیگرش ایستاده بر این جهان سست
واژه هایم، آشفته بازاری ست
مثل افکار تو
مثل احساس او
شبیه همسایه ای که نمی شناسم اش
گفته های من یادگاری از گذشته دور
از همان آغاز ازل
می رسد به آدمی که هبوط کرد
به قابیل برادر-کش که سقوط کرد
شعر من
خرده ریزهای حکیم طوس است
همو که حماسه ساخت
شعر سرود، همه اش بی دروغ
و یا تکرار شعر سپید بانویی ست
نامش فروغ
ولی من امروز, شاعری ترسویم
غم نام و شهرت؟ نه
غم نان دارم
نمی توانم از حقیقت، بگویم
میدانی!؟ سخت است
ولش کن
آن هم از پریشانی بخت است
چگونه بنویسم از جنگ
از آن جوان پاک
که بر روی مین خزید
و نعش ش، تکه تکه برگشت
یا حکایت اویی را که مکرر حق ما میخورد
آه شنیدی؟ دیشب از مکه برگشت.
بگذار زبان به دندان بدوزم
ناله کنم, و در خودم بسوزم
امشب, آه جگرم.
قلم، غم دارد
دهن کف کرده و هی خون می بارد
با دل خود درگیرم
پراکنده، پریشان
به دروغ از می و مستی،
از شراب می گویم
به ناچار از لب و خط یار
به راستی از روزگار خراب می گویم
بر این شعر ناتمام, به به نگویید
از دل بیقرار شاعر، خبر نجویید
#ناصریا