یک روز میرسد نفسم سکته میزند
روزی که مثلِ بغض فقط خورده میشوی
با قتلِِ من سکوتِ تو فرقی نمیکند
با این سکوت قاتلِ یک مُرده میشوی
دستت به دستگیره؛ که اینار نه...! بمان!
این خانه هم مخالفِ هرگونه رفتنست
مجنون منم؛ موافقِ دیوانه ماندنُ
لیلا توئی که عاشقُ مجنونِ رفتنست
دستت به دستگیره؛ نگاهم فلج شده
بغضم نشسته داخلِ ساکی که عازمست
در سیل اشک های خودم غرق میشوم
در اینکه بی لبت لبِ سیگار لازمست
با چشم های مضطربم خیره ام به تو
تا دست دست میکنم از دست میروی
از تلخیِ نگاهِ تو مشروب میخورم
از روی نعشِ این منِ بدمست میروی...
باران "گرفته" مثلِ دلم... باید آنقَدر ↓
پاییز را قدم بزنم در توهّمت
جان میدهم نفس نفسآرام در هوات
آرام باش در بغلِ عشقِ دوّمت!
این شهر افتضاحِ کثیفیست؛ شکلِ من
چیزی نمانده زیرِ نبودت تلف شوم
«اَه...» باز میرسم به همان "کافه"! ناگریز↓
باید که لای خاطره هی صف به صف شوم
در پیش آن بخواب! که من پشت خانه تان
مستم که باز بعضِ ترم شعر میشود
هی گیجِ گیج! «عاطفه هی عا...» که ناگهان:
یک تیر در میانِ سرم شعر میشود!!
94/8/28
امینـــ ـ ــ