سکو زرد
روزگاریست جهدم این بود
طبع تلخ فراموشی زیادت برود
عکس تاثیر حضورم بر اوج چشمانت بود
خوی خاموشی از کنج لبانت برمد
سوی چشمان قشنگت باشم
عصای راه رفتنت
برایت همچنان موج باشم
نه ان موج پریشانی که ذهنت را بشوید
نجوید دل تورا طریق از فاصله ها
چراغ دیدگانت در زمین نه
بلکه در اوج اسمانها عکس من را بپوید
حضورم امید زندگی ارد وان احساس یاست را رباید
یاد ار روزگاری نچندان دیر
که مهتابو بر چشمان تو هدیه میدادم
به چشمان خیس تهی از اشک
گریه های اتشین را اشک تر اویختم
براه رفتنت نشان از گران سنگی
دویدن در جاده های دلتنگی
چیدن نطق از دفترهای یکرنگی
من بر اسمان چشمهایت اموختم
رفیقاچه شد؟...
که من قافیه را اینگونه اکنون باختم
گمانم عاشقت کردم
نه ان عشقی که قلبم را بجنباند
همچنان این درد مرا اینگونه سوزاند
کنون پیش چشمت مثل یخ سردم
گویی طلسم سرد چشمانت را باطلش کردم
در عجبم چرا کس نمی نهد ضمادی روی دردم
اری گمانم عاشقت کردم
نگو طریق راه قلبت را برای تو
برای کسی دیگر چنین هموار کردم
گاش میشد از تو دل بر می داشتم
ان دم که بجای درختان نارس
در باغ دلت غنچه های زنبق می کاشتم
کنون کاشم اینست
بجای غنچه های زنبق در دلم درختان نارس می داشتم
اری کاش میشد کاشی نمیتوان گفت
اخر غبار کوچه های سرد این شهر را یک تنه نمیتوان روفت
روزگاریست جهدم این بود
طبع تلخ فراموشی زیادت برود
اما گویی به رشته ی دار طرب
جهد از ترک عبث می بافتم