ترسم که بمیرم و نبینم رخ ماهت
افسانه شود بهر دلم زلف سیاهت
یک باربیا پنجره ، تا زنده شوم باز
از شوکت طنازی آئین نگاهت
تا مذهب این کوچه بر این خاطره جاریست
من سجده کنان سر بزنم بر دل راهت
دورم اگر از چشم غزلهای وصالت
صد چشمه بجوشم زلب قامت آهت
من منتظر لحظه ی دیدار و عروجم
تا پر بزنم در دل آواز پناهت
بر دفتر این آینه شرحی ننویسم
تا بسته بماند لب شمشاد گناهت ...!
یک جرعه بنوشم زخُم شهد حضورت
ای خوش که رود بر سر من باز کلاهت ...!