رفتهای و دل من منتظر آن صداست
چه کند عشق، اگر فاصلهها بیوفاست؟
رفتی و خاطرهها مانده فقط پشتِ سرم
از دلی خسته، بگو راه رهایی کجاست؟
یاد آن خندهی شیرین تو آتش به دل است
با دلِ سوخته، آیا خبرت هم رواست؟
حرفهایم همه خاکسترِ آن عشقِ خطا
با چنین زخم، مگر صبر و سکوتم دواست؟
دیدهام ردِ قدمهای تو در کوچهها
باز آیا دلِ تنگم به درت آشناست؟
هر کجا رفتم و هر جا که نشانی ز تو بود
چشمِ من خیره، ولی کو اثر از ردّ پاست؟
هر شب از یادِ نگاهت دلِ من پرپر شد
جز تو آیا به دلم هیچ امیدی بهجاست؟
شب به شب اشک فشانم ز غمت بیصدا
با چنین گریه، بگو مرهمِ این دل کجاست؟
بُگذرم یا بنشینم به امیدی محال؟
زندگی بعدِ تو آیا به تمنّا سزاست؟
دلِ من خسته ز تکرارِ خیالی عبث است
با چنین وهم، بگو روز وصالی کجاست؟
گفتیام: «بخت من و تو نرسد بر سَرِ عشق
درگذر این دل سرگشته، اگر بیوفاست»
بگذرم گرچه دلم زخمی از آن قصههاست
با دلِ پاک، بگو بخششِ ما از کجاست؟
من گذشتم، به امیدی که دلت نرم شود
با چنین صبر، بگو حاصلِ این چشم، جفاست؟
بارها گفتمت ای عشق، بمان! تند مرو
تو گذشتی، و ببین حاصل این صبر فناست
من که جنگیدم و هر بار تو خاموش شدی
حال ویرانیمان حاصل آن ادعاست
بشنو! این شعله که برخاست ز خاکسترم،
آتشی تابناک است که به نام تو سزاست!