زمانی بودم از هر آشنا در چشم تو برتر
برایت زندگی بودم برایت یک جهان باور
دگر کاری به جز ، پمپاژ خون از دل نمیبینی
از آن دم که همه رگهای احساسش بریدی سر
دل از بی دقتی هایت شکست و زیر پا افتاد
به لطفت له شد و پایی ندارد بعد از این دیگر
برایش دانه پاشیدی زدی تیر غمت بر جان
چو گنجشکی میان خون خود غلطید و شد پرپر
به انگشت ملامت می کنندم سرزنش مردم
مگر جز خواریِ خود جرم وتقصیرم چه بود آخر
شدم سرباز تنها در میان این همه دشمن
که با هر خنجری افتاد زخمی روی این پیکر
خدایا دیدی و کاری نکردی ناسپاسی را
چرا تنها رهایم کرده ای در بین این لشگر
مگر از شیشهٔ این دل چه زخمی خورده اند اینان
گنهکاری مرا دیدند و دائم می شوم کیفر
مسلمانی اگر این است که من در شما دیدم!
دلم میخواهد از این پس به میل خود شوم کافر
بمانم قعر دریا ، چون برای این صدف های؛
شکسته هم زیادی بوده تا اکنون این گوهر
گذشتم از هر آنچه و هر آنکس که شکستندم
دوباره می شوم رد از میان این همه اخگر
ندیدم عشق و احساسی در این آشفته بازاری
کنار "پونه"های بی قرار انداختم لنگر
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─