سیل
اسم شهر ما معمولان است. شهری کوچک در استان لرستان که بیشتر مردم به کشاورزی و دامداری مشغول هستند. یک رود پر آب و خروشان و زیبا به اسم «کشکان» از شهر ما عبور دارد.
اسم پدر من «عباس» بود!. (خودتون آخر داستان میفهمید چرا بود؟!) او کارگر معدن سنگ بود. صبح ها با صدای عنتر ( اسم خروس ما بود) بیدار می شد و بعد از خوردن صبحانه و آب و دان دادن به مرغ و خروس ها به محل کارش در دل «میانکوه» می رفت و تا غروب به شکستن و تراش سنگ از کوه می پرداخت. من و لیلا خواهرم و پدرم با هم زندگی می کردیم. مادرم چند سال پیش که من کوچکتر بودم فوت کرد. پدرم می گفت: ذات الریه گرفته است.
لیلا الان پنج سال دارد. اصلا مادرم را به یاد نمی آورد. به پدرم خیلی علاقه دارد. از غروب که پدرم از سرکار بر می گشت تا وقتی که از خستگی خواب اش می برد، بغل پدرم بود. پدر هم لیلا را خیلی دوست داشت اما من را بیشتر!. این را از طرز نگاه و لحن حرف هایش می توانستم بفهمم. هر وقت از خانه بیرون می رفت با نگاهی عمیق و لحنی محکم می گفت: پسرم بعد من تو مرد خونه ای!.
اصلا ختم کلام، لر ها بیشتر پسر دوست هستند.
پدرم با تراش سنگ های کوه، پول در می آورد. صاحب معدن سنگ برای تراش هر سنگ ۷۵۰ تومان به کارگرها می داد. بعضی روز ها پدرم تا ۵۰ سنگ می شکست و تراش می داد. اما خیلی کم پیش می آمد. مخصوصاً از موقعی که با تیشه دو انگشت شست و اشاره اش را قطع کرده بود، توانایی کار کردنش کمتر شده بود.
دست های پدرم از زحمت و سختی کارش همیشه زبر و زخم بود، اما مهربان و گرم!.
بهار نزدیک شده بود و سه، چهار روزی بود که پدرم به خاطر بارندگی های شدید به معدن نمی رفت. منتظر بود بارندگی ها تمام، بلکه سر کار برود. به لیلا هم قول داده بود برای عید، عروسک پیرهن گلی ای که لیلا دوست داشت، بخرد.
خانه ی ما، تک و تنها دور تر از بقیه ی خانه های آن منطقه قرار داشت و چهار طرف اش را زمین های خاکی، گرفته بود. تا رودخانه چهار متری فاصله داشت. قرار بود که با سنگ های معدن، برای رودخانه دیوار بسازند.
پدرم عادت داشت هر وقت خریدی می کرد، برای خوشحالی من و لیلا، آنرا به چنگکی که بر روی در جوش کرده بود، آویزان کند. وقتی به خانه می آمد یا لپ لیلا را می کشید یا با دست محکم به شانه های من می زد و می گفت: برو دم در زود بیارش... اینطوری من یا لیلا می فهمیدیم که برای کدام یک از ما هدیه گرفته است.
بعد چند روز بارندگی ها قطع شد و پدرم به معدن رفت. به لیلا یادآور شد که حتما امروز عروسک را برایش خواهد خرید. لیلا سر از پا نمی شناخت. خوشحالی خود را نمی توانست پنهان کند. تا غروب بیست بار دم در می رفت شاید پدر زود تر برگردد.
ظهر موقع نهار خوردن کلا از عروسک اش حرف می زد. جعبه ی کارتنی آورده بود و می گفت: این خونه ی رهاس!
- رها؟!!
- عروسکم دیگه!
غروب به زور از جلو خانه، آوردمش داخل. منتظر پدر بود تا زودتر عروسک اش را بغل بگیرد.
صدای خروش آب رودخانه بیشتر شده بود. گوشه ای از زمین خاکی شنی جلوی در حیاط بر اثر سیل ریزش کرده بود. جریان شدید آب ترسناک بود و در وجودم هول و هراسی ایجاد کرد. هوا کاملا تاریک شد اما از پدرم خبری نشد. با لیلا دوباره به دم حیاط سر زدیم شاید پدر را ببینیم... اما اثری نبود. صدای خروش رودخانه بیشتر شده بود و ضربات محکم امواج آب بر پیکره ی دیواره ی رودخانه، حتی از داخل خانه قابل شنیدن بود.
مرغ و خروس ها هم انگار از چیزی ترسیده باشند، با صدای بلند به در و دیوار می زدند و بال بال می کردند. چند دقیقه بعد صدای مهیب و هولناکی، من و لیلا را از جا کند و پای پنجره برد. دیدیم که آب پر حیاط شده و قسمتی از دیوار حیاط هم ویران شده. آبی بسیار و گل آلود تمام حیاط را پر کرده بود و لحظه به لحظه داشت بالاتر می آمد.
از ترس در هال را قفل کردم که آب وارد نشود. چشم به راه آمدن پدر بودم. با فکر کردن به او ترسم کمتر می شد. اما هر کجا را نگاه می کردم پر آب بود. با خودم می گفتم: پس پدرم چطوری بیاد پیش ما!؟
تک و تنها با زهرا در محاصره ی سیل قرار گرفته بودیم. خانه ی ما جزیره ای دور افتاده در دل اقیانوسی پر آب شده بود که دقیقه به دقیقه بر ارتفاع آب این اقیانوس خشمگین اضافه می شد و هر آن ممکن بود که این جزیره ی نا امن، زیر آب برود.
سکوی جلوی خانه زیر آب رفته بود و آب داشت به در هال می رسید. ترس تمام وجودم را گرفته بود. لیلا با صدای بلند گریه می کرد و پدر را صدا می کرد. اعصابم تحمل این همه ترس و استرس را نداشت. دست هایم به شدت می لرزید. به لیلا دلداری می دادم که چیزی نیست و سعی می کردم جلوی گریه های بی امان او را بگیرم. اما بی فایده بود. همچنان که لحظه به لحظه بر حجم و ارتفاع سیل افزوده می شد، گریه و زاری لیلا هم بیشتر و بیشتر می شد.
آب پشت در هال رسید و داشت با قدرت به در فشار می آورد بلکه راه به داخل پیدا کند. از گوشه های در آب به داخل می ریخت.
دستپاچه و مضطرب شده بودم و هیچ راه نجاتی به ذهنم نمی رسید. یاد حرف های پدرم افتادم. الان که او نبود، من مرد خانه بودم و در قبال حفظ جان لیلا و خانه مسئول، پدرم هیچوقت الکی حرف نمی زد. مطمئناً در من جربزه و مردانگی دیده بود که می گفت.
قوت قلبی پیدا و دست و پای خودم را جمع کردم. راه حل های مختلفی به ذهنم می رسید.
- چکار باید بکنم؟
- اول باید خودمون رو نجات بدیم!
- آخه چطوری؟
- دور تا دور خونه رو آب گرفته!
- اگه لیلا ساکت بشه خوب می شد.
- بابا حتما میاد کمکون.
و...
فکرم به نردبان آهنی جلوی پنجره افتاد. پدر برای اینکه مواقعی که از نردبان بالا می رویم، به زمین نیفتد، آنرا به آهن سقف جوش کرده بود.
لیلا را به سختی آرام کردم و خیلی خلاصه به او فهماندم که چه نقشه ای دارم و چه باید کرد تا نجات پیدا کنیم.
سری توی خانه چرخاندم و صندلی چوبی گوشه ی اتاق را برداشتم و محکم و با تمام قدرت به شیشه ی پنجره کوبیدم. شیشه شکست و از پنجره بیرون رفتم و بر روی نردبان ایستادم و بعد به لیلا کمک کردم و به بالا کشیدم و هر دو بالای پشت بام رفتیم. من یکبار دیگه داخل خانه شدم و چند تا پتو و مقداری آب و خوراکی بالا بردم. همینکه بالا رسیدیم، فشار آب در هال را شکست و آب به شدت و سرعت تمام خانه را پر کرد.
تا صبح با لیلا پشت بام، بیدار ماندیم. در دلم دعا می کردم پدرم زودتر برگردد. آن شب که هیچ، صبح هم که هوا روشن شد، باز از پدرم خبری نشد.هر کجا را که نگاه میکردی آب بود و آب. کل دیوار حیاط خراب شده بود. تنها قسمتی از ستون دیوار در حیاط و خود در حیاط سر پا مانده بود. کل خانه را آب گل آلود پر کرده بود. همین بلا، سر خانه های اطراف هم آمده بود. مردم زیادی روی پشت بام ها دیده می شدند. کل شهر زیر آب رفته بود.
تا ظهر همان طوری روی پشت بام بودیم تا اینکه قایقی از طرف شهر به طرف خانه ی ما آمد و ما را از وسط سیل نجات داد. وقتی که قایق دور می زد که به طرف امن شهر برگردد، عروسک قرمز لیلا را وسط آب ها، گیر افتاده به چنگک روی در حیاط دیدم. موج آب او را بالا و پایین می برد.
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
ارزشمند و هنرپرور
هنر پرداختن به جزئیات است . ای کاش که هرگز اتفاق نمی افتاد و موضوعِ داستان ها نمیشد ...
دردناک بود این رئالِ محسوس