حکایتی که قلمی می کنم افسانه گونه ای است از خاتونی که بیش از نه سده است چشم از جهان فروبسته.
افسانه گونه ای که پایه تحریرش را از رباعیات موجود در گنجور که به مهستی منسوب شده است گرفتم تا شاید رمز این همه شور و حرارت طبع را با پیچ و تابی که ذهنم را در برگرفته، برای مخاطب قلمی کنم.
برای کمک به نگارش این افسانه تاریخ هایی را که در مورد بانو مهستی و همسرش امیر احمد تاجالدین بن خطیب فرزند خطیب گنجه مکتوب بود را به یاری گرفتم تا شاید بتوانم این افسانه را سخت تر به زنجیر قلم بکشم.
هر چند کوشیدم از منابع منسوب به رشیدالدین وطواط و دیگر تذکره نویسان، ردپایی از فرزند خطیب گنجه و بانویش بیابم اما متاسفانه این امر مقدور نشد و به همین مقدار اکتفا کردم.
با استفاده از منابع مکتوب و روش گاهشماری گریگوری تاریخ تولد بانو مهستی به سال 1092 میلادی یا 485 هجری قمری می رسد که در برخی از تواریخ 490 هـ ق هم ذکر شده است.
اما در مورد تاریخ ولادت امیر احمد تاج الدین بن خطیب هر چند مدرک مکتوبی در دست نیست ولی قریب به یقین طبق تواریخ مکتوب او را هم عصر با سلطان محمود غزنوی دانسته اند. از سویی تاریخ فوت سلطان محمود را سال 421 هـ . ق ذکر کرده اند.
با این تفسیر اگر به فرض این که امیر احمد تاج الدین هم عصر با سلطان محمود غزنوی بوده باشد و با تولد امیراحمد تاج الدین، سلطان محمود غزنوی فوت کرده باشد قریب به یقین امیر احمد تاج الدین متولد محدوده سال 421 قمری است و در زمانی که مهستی به دنیا آمده است حداقل 64 سال از عمرش گذشته.
با توجه به موقعیت زنان در جامعه غزنوی، اگر زمان ازدواج این دو را نه سالگی مهستی که همان رسیدن به تکلیف شرعی است در نظر بگیریم دور از ذهن نیست که سن امیر احمد تاج الدین همسر بانو مهستی در وقت ازدواج 73 سال بوده است.
در رباعیات منسوب به مهستی لحن حزن آلودی از کیفیت کشف این راز را می توان آشکارا بررسی کرد. آن جایی که بانو مهستی از دل تنگی در کنار همسری کهن سال اینگونه می سراید:
ما را به دم پیر نگه نتوان داشت در حجره ی دلگیر نگه نتوان داشت
آن را که سر زلف چو زنجیر بود در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت
اما آن چه مسلم است این نکته در دیگر رباعیات مهستی هم خودنمایی می کند.
شوی زن نوجوان اگر پیر بود تا پیر شود همیشه دلگیر بود
آری مثل است این که گویند زنان در پهلوی زن تیر به از پیر بود
در خانه تو آن چه مرا شاید نیست بندی ز دل رمیده بگشاید نیست
گویی همه چیز دارم از مال و منال آری همه هست آنچه میباید نیست
شاها ز منت مدح و ثنا بس باشد وز پیرزنی تو را دعا بس باشد
گر گاو نیم شاخ نه در خورد منست ور گاو شدم شاخ دو تا بس باشد
و یا آنجا که با خاطری حزین از ناکارآمدی شویش می سراید:
افسوس که اطراف گلت خار گرفت زاغ آمد و لاله را به منقار گرفت
سیماب زنخدان تو آورد مداد شنگرف لب لعل تو زنگار گرفت
ادامه دارد...
سپاسگزارم از لطف درج مطالب ارزشمند و آموزنده
همانطور که فرمودید
مهستی گنجوی رباعیات زیبا و ارزشمندی دارد که اکثراً منولوگهایی به عبرت و هشدار و نالیدن از قضا و قَدَری ناخوش است .
در دل همه شرک ؛ روی بر خاک چه سود؟
زهری که به جان رسید ، تریاک چه سود ؟
خود را به میانِ خلق زاهد کردن
با نفس پلید جامهٔ پاک چه سود؟ (مهستی گنجوی)
سرافرازباشید و دلشاد درپناه حق