جمعه ۱۸ آبان
تنهایی
ارسال شده توسط علیرضا مسافر در تاریخ : سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۶ ۰۲:۳۸
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۵۶ | نظرات : ۰
|
|
تنهایی
از روزی که همسرم از دنیا رفت و پیری بر من چیره شد ، دیگر فرزندانم اجازه نمیدادند در خانه تنها باشم .
راستش خودم هم میترسیدم...غذا درست کردن برایم سخت بود ، حتی این اواخر دستشویی هم به راحتی نمیتوانستم بروم!
اوقات تنهایی را با سیگار و کتاب های شاملو و اخوان و مشیری سر میکردم که هزاران بار آنها را خوانده بودم.
صبح ها اگر حال و حوصله اش را داشتم به پارک میرفتم و روی نیمکتی رنگ و رو رفته مینشستم و بازی کودکان و حرف زدن های یواشکی دختر و پسر هایی که دست در دست هم قدم میزدند را تماشا میکردم ! اما چون زود سردم میشد و استخوان هایم درد میگرفت برمیگشتم...
در خانه به دروغ های اخبار گوش میکردم و گاهی با نوه هایم بازی میکردم.
عروس من معمولا سرش توی گوشی بود و پسرم هم درگیر تلفن و برنامه های کاری خودش بود!
گاهی نگاه های سنگین عروسم که از بوی سیگار من به انزجار میرسید را حس میکردم.گاهی لحن تند و عصبی و دستوری پسرم را حس میکردم...گاهی پوزخند های نوه هایم از شنیدن نظر های کهنه و پوسیده ی خودم را احساس میکردم!
اما همه ی اینها از تنها ماندن در آن خانه ی مغموم و مرور خاطرات همسرم وگرسنگی و گاهی کثیف کردن خودم بهتر بود !
عجیب بود...دیگر نشانی از غرور در خودم نمیدیدم...دیگر برایم مهم نبود که محتاج کسی نباشم...دیگر برایم مهم نبود که چه رفتاری با من دارند و به واقع من را تحمل میکنند و باری اضافه در خانه ی آنها هستم!
فقط به این فکر میکردم که تنها نباشم و به هر قیمتی که هست تنها از دنیا نروم...
حس من به تنهایی شبیه به احساس یک کودک شده بود در لحظه ای که دست پدرش را در بازاری شلوغ رها کرده است.
همانقدر بزدل و خام و همانقدر ملتهب و وابسته بودم...
این احساس از روز مرگ همسرم در من متولد شد ! روزی که او مُرد دنیا به اندازه ی بزرگ بودنش برایم کوچک شده بود...
یادم می آید یک روز به هم قول دادیم که هیچ چیز جز مرگ ما را از هم جدا نکند...آنروز هیچکدام از ما اصلا فکرش را هم نمیکرد که قرار است یک روز بمیریم و مرگ را چه دور و قابل دسترس میدیدم....
من تنهایی را تا قبل از مرگ همسرم نمیفهمیدم.اما امروز با تمام وجود درکش میکنم...
قلب من شبیه یک لباس شده است که دو نفر آنرا همزمان با هم پوشیده اند و این لباس به اندازه ی دو نفر جا باز کرده است...حال که یکی از آن دو نفر نیست ، این لباس برای من بزرگ شده است و دیگر اندازه ی من نیست...گمان میکنم این یعنی تنهایی...
گاهی میترسم که حق با پسرم باشد وما بعد از مرگ نابود شویم و دیگر تا ابد همسرم را پیدا نکنم...
امروز میشنیدم که عروسم شکایت من را برای پسرم میکرد و او هم میگفت نگران نباش ، فکری برایش کردم...
روی تخت دراز کشیده بودم و شاملو میخواندم :
(( چه بی تابانه میخواهمت،ای دوری ات آزمون تلخ زنده به گوری!چه بی تابانه تو را طلب میکنم...))
یادش به خیر...
اولین بار که همسرم گفت برایم شعر بخوان ، این شعر را با کلی لکنت خواندم و بعدش کلی خندیدیم...
اگر فردا کنار همسرم نبودم ، ادامه اش را برایت تعریف میکنم !
شب بخیر ماه...
علیرضا_مسافر
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۸۵۲۷ در تاریخ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۶ ۰۲:۳۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.