همه از خوشحالى هُل كرده بودند..نمى دونستن چيكاركنن..
اشك شوق تو چشم مش ابراهيم حلقه زده بود..
خاله هاجر نماز شكر ميخوند..
بالاخره بارون گرفت..بچه ها زير بارون،بلا و پايين ميپريدن..
بارون مياد..چه چه..پشت خونه هاجر..
اگر امسالم بارون نميومد..بچه ها حتماً ميرفتن گداخونه..
شوخى كه نيست..شكم هشت تا بچه قد ونيم قدو سير كردن اونم تو اين چند سال خشكسالى كار حضرت فيله..
همين چند روز پيش بود كه مش ابراهيم به خاله هاجر ميگفت:
اگه امسالم بارون نياد..مجبوره چندتا از بچه ها رو بفرسته گداخونه..تا لااقل اونجا از گشنگى نميرن..
بعد زير لب زمزمه كرد:
خر و خرما باهم نميشه..يا اينجا ميمردن از گشنگى..يا تو گداخونه سير ميشدن با كتك و فَعلگى..
هردو تاشم واسه بچه ها جهنمه..
تو اين جهنم كنار پدرمادرشون.. تو اون جهنم خودشوننو خودشون..
اينم حكمت خداست..
آخ خداجون..توچقدر حكيمى..
ولى چرا گيرو گورِ حكمتت فقط واسه ماست..
حالا كه بارون گرفته..خيال خاله هاجر از بچه هاش راحت شد..
*****
پسرك يتيم،كنج سه جاف ديوار مسجد شاه..زانوهاشو تو شكمش جمع كرده..
همين جورى زير شرشر بارون گريه ميكرد..
هميشه زير بارون..آژاناى گداخونه..بيشتر بچه هاى ولو تو خيابونو جمع ميكنن..
بازم ميفرستنش گداخونه..
نفرين به حكمت اين بارون..