قسمت ششم :
باز هم بی خبری و همان روال ناپایان تکراریِ سه ماه گذشته .... و من ، هر روز پیرتر از روز قبل می شدم.
دیگر آترینا هم می دانست بابا بیشتر از چند دقیقه نمی تواند بغلش کند، ببوسدش، خوب می دانست اوج شاد کردن بابا برای دخترکش خریدن یک کادوی کوچک است.
حتی پارک و تفریحش هم با خانم موسیقی و مادربزرگ هایش بود.
به جای اینکه دیدنِ قشنگ ترین روزهای دخترم و لحظه به لحظه بزرگ شدنش را به روحم تزریق کنم و تا آخر عمر با نقش خاطراتش لذت ببرم، داشتم تمام این مهم ها را می کُشتم و می گذشتم. حسرت و افسوسی که تا ابد پاگیرم بود ولی چاره ای نداشتم. نمی توانستم.... اراده ای از خودم نداشتم.
سه هفته گذشت و هیچی به هیچی ..... !!!
سه شنبه بود، مشغول کار بودم و مثل همه ی روزهای کاریِ بعد از گم شدن شراره در سکوت ، شبیه رباط فقط و فقط کارهایم را انجام می دادم ، که همراهم زنگ خورد. نگاه تلخی به آن انداختم. چقدر احساس تنفر داشتم. از همراهی که تا به امروز واسطه ی خبری خوش راجع به دنیای من - شراره ی من – نداشت.
نخیر ، دست بردار نبود. یک بند شماره می گرفت. شماره ناشناس بود و مطمئن بودم که اشتباه گرفته است. حس جواب دادن نداشتم . دست آخر گوشی را برداشتم و با حالت تَشَرآمیزی گفتم: بفرمایید...
: آقای راستی ؟
... اشتباه نگرفته بود!!! مرا می شناخت !!! صدایش ناآشنا بود. خانمی با استرس پشت خط بود.
با لحن متعجّبی گفتم: شما؟؟
: آقا یه آدرس بهتون می دم ، تو رو خدا زودتر برید اونجا.
: چرا؟؟ آدرس کجا ست؟ اصلا شما کی هستید؟
: این شماره رو همسرتون داده، گفته اسمش شراره ست. درسته دیگه؟
هول شدم و بی اختیار ایستادم و با صدای بلند گفتم: شراره؟؟ کجاست؟ خانوم شراره کجاست؟
: لطفا آدرس و بنویسید .......
آدرس مال یکی از محله های جنوب شهر بود. همین بیشتر نگرانم کرد. دست هایم می لرزید. تمام تنم یخ کرده بود.
بدون اینکه توضیحی بیشتر بگیرم. گوشی را قطع کردم و راه افتادم. همکارهایم متحیر بودند و فهمیده بودند مسئله راجع به مهمترین موضوع زندگی ام است.
یکی از صمیمی ترین همکارهایم سریع دنبالم دوید و گفت : می خوای منم باهات بیام؟ کمک نمی خوای؟
همونطور که با سرعت می رفتم بلند بلند گفتم: نه ، نه
می دانستم تنها رفتنم کار درستی نیست و باید با مامور بروم. به همین دلیل اول به پدرم اطلاع دادم و بعد به سمت پاسگاه حرکت کردم.
همه ی جریان را تعریف کردم و آنها بعد از کمی انجام مراحل قانونی از من خواستند تا به آنجا برویم.
چه مسیر بلند و تلخی بود. نفسم بالا نمی آمد. بالاخره رسیدیم.
آپارتمان سه طبقه ی باریکی بود وسط یک کوچه دراز. در ورودی ِ آپارتمان باز بود و چند تا پسربچه روبه روی ساختمان نشسته بودند و با هم سرگرم صحبت بودند که حضور ما توجهشان را جلب کرد و با تعجب با نگاهشان ما را دنبال کردند. آن خانه ی کذایی در طبقه ی دوم واقع شده بود.با صدای زنگِ در، خانمی با چادر گل گلی در را باز کرد . تا مامورها را دید رنگش پرید. مامورها حکم ورود به منزل را نشان دادند و خانم که خشکش زده بود کنار رفت . زار می زد و به مردی که آنجا حضور نداشت ناسزا می گفت. بی اختیار خودم را با فشار از کنار مامورها رد کردم و داخل شدم. خانه ی ساده و بی رنگ و رویی بود و بیشتر از 55 متر به نظر نمی آمد.
بلند داد زدم: شراااره؟؟ شراااره؟؟
یه اتاق سمت راست بود که درش بسته بود. دویدم و با حرکتی سریع در را باز کردم ....
خودش بود. شراره ی من بود.... ولی ..... ولی ، چرا برای بلند شدن داشت از در و دیوار کمک می گرفت ؟! چرا انقدر ضعیف و بی رنگ و رو شده بود. زیر چشمهایش حلقه ی سیاهی افتاده بود.
نتوانستم جلوی اشک هایم را نگه دارم، به سمتش دویدم ، مامورها هم پشت سر من وارد اتاق شدند. وقتی مطمئن شدند که آدرس درست بوده سراغ آن خانوم رفتند و سوال های جور و واجوری پرسیدند. بعد هم گفتند که باید همراهشان برود.
زیربغل شراره را گرفتم. چقدر دلم برای بوی شراره تنگ شده بود. نفس عمیقی کشیدم و کمکش کردم که حاضر شود.
من و شراره فقط گریه می کردیم. طفلک توان حرف زدن هم نداشت. قرار شد اول او را به بیمارستان تا بعد تمام جریان را برای مامورین تعریف کند.
توی راه بابا زنگ زد ، بهش گفتم : بابا فقط زودتر به پدر و مادر شراره خبر بدید. من دارم می برمش بیمارستان.
بابا نگران شد و سوال پیچم می کرد.
: بابا... بابا جان. من الان نمی تونم صحبت کنم. منم نمی دونم چی شده. باید دکترها معاینه کنن و بگن. شراره می گه تصادف کرده بوده.
بعد از انجام معاینات و عکس و آزمایش ها مشخص شد به خاطر تصادف لگن شراره شکسته و وضع جسمانی اش هم خوب نیست چون در این مدت تغذیه ی مناسبی نداشته و باید بستری شود.
بیچاره شراره ی من .....
بعد از اینکه خانواده ها آمدند هیاهویی به پا شد ، شب که بعنوان همراه مانده بودم، توانستم بعداز مدت ها ، دل سیر نگاهش کنم. نمی خواستم در ان شرایط مجبور به توضیح جریان شود ، خواهش کردم فقط استراحت کند. مهم این بود که پیدایش کرده بودم و باز پیش هم بودیم. وقت برای باقی قضیه بسیار بود.
خیلی زود همه چیز مشخص شد.
ادامه دارد ......
درود فریبای عزیزم
سیوش می کنم تاسرفرصت بخونمش
خسته نباشی خواهری