يا حق
گردشي بر دلايل انطباق الگويي حافظ بر سهراب
ممكن است ارتباط نسل سوم با شعر سهراب سپرى، شاعر نوپرداز و معاصر از زوايايى قابل اعتناتر از توجه و ارتباط آنان با حافظ شاعر غزلسراى قرن هفتم باشد؛ حال اين بديل انگارى ذوقى در نسل سوم را چگونه بايد تفسير و توجيه كرد؟ انقطاع از حافظ يا تبديل سازى حافظ در شعر سهراب؟
با آنكه از صحت چنين فرضيه اى نمىتوان كاملا اطمينان حاصل كرد، اما در رويكرد نسل جديد به شعر سهراب نيز نمىتوان ترديد روا داشت.
يكى از اساتيد ادبيات پارسى مىگويد: «در همان سالهاى دهه 50 كه به بهانه هاى مختلف اشعار او را در كلاس هاى دانشگاه مطرح مىكرده و حتى در كتابهاى دبيرستانى، مثلا به بهانه بحثهاى عروضى ابياتى از او مىآورده، بر او كاملا روشن بوده كه شعر سهراب، شعرى است اصيل و مسلما در ادبيات ما جاى شايسته خود را خواهد يافت و گذشت زمان اين نكته را بر وى ثابت كرده است. چه امروزه به راى العين مىبينيم كه شعر سهراب در ميانه خواص و عوام، قبول تام و تمام يافته است و با گذشت اندكزمانى، ذهن جامعه، اشعار او را مانند اشعار حافظ و سعدى پذيرفته، به خاطر سپرده و زنده نگاه داشته است.»
در واقع سهراب از خاصيتى برخوردار شده كه شاعران بزرگ مانند فردوسى و حافظ و سعدى و... متصف به آن بوده اند و آن اعتناى توامان خواص و عوام به آنها بوده و چنان كه مشهود است، سهراب نيز در اين رده قرار گرفته است.
به هر حال سبك سهراب را از نظر ادبى و استفاده از لغات و تركيبهاى مانوس و متعارف و ابتكار در انواع اضافه هاى تشبيهى و استعارى، ادامه سبك عراقى حافظ و سعدى و از نظر عرفانى ادامه سبك خراسانى دانسته اند كه آراى عرفانىاش به آراى ابوسعيد ابوالخير و مولانا شباهت دارد. اساس مكتب خراسان بر عشق و جنبش و زندگى و شادى و سكر است، حال آنكه مكتب عراق بيشتر مبتنى بر قبض و زهد و انزوا بوده است.
سهراب خود در يكى اشعارش با عرفان كليشه اى مىستيزد:
اشترى ديدم، بارش سبد خالى پند و امثال
عارفى ديدم بارش تنناها ياهو
سهراب در مضامينى كه در قالب اشعار خود آفريده است، بسيارى از منويات درونى و تفكرات حافظ را به زبان خاص خود بازتوليد كرده، يا حداقل بدون نظرداشت، به چنين قرينه سازى و قرينه پردازى ذهنى پرداخته و افكار حافظى در قالب افكار سپهرى چهره اى نو گرفته و لباسى ديگر بر تن كرده است.
يكى از بارزترين نوپردازىهاى سهراب كه در گرايش قشر جوان و اصطلاحا نسل سوم به او به عنوان عاملى بسيار موفق و كارآمد و قوى بايد مورد مطالعه قرار گيرد، در فلسفه و نگاه تازه اوست كه طالب ترميم معرفت موروثى است و داعيه ديگر بينى دارد:
چشمها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد
واژه ها را بايد شست
واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد
چترها را بايد بست
زير باران بايد رفت
فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد
دوست را زير باران بايد ديد
زير باران بايد چيز نوشت، حرف زد، نيلوفر كاشت.
او از زدودن پيش داورىهاى ذهنى، سخن گفته و از همگان دعوت مىكند تا از اهالى امروز باشند و تاكيد دارد:
زندگى تر شدن پى در پى
زندگى آب تنى كردن در حوضچه «اكنون» است
حافظ نيز چنين نگاه و فلسفه اى در شعرش داشته و گفته است:
غسل در اشك زدم كاهل طريقت گويند
پاك شو اول و پس ديده بر آن پاك انداز
دكتر سيروس شمسيا سه سطح تفكر براى سير انديشه سهراب بر مىشمارد: 1. ذهنى، 2. عينى، 3. عرفانى محض.
در سطح اول و دوم از تفكر او به شعرى برمىخوريم كه مىگويد:
عشق پيدا بود، موج پيدا بود
برف پيدا بود، دوستى پيدا بود
كلمه پيدا بود
آب پيدا بود، عكس اشيا در آب.
موج و برف، عينى، و عشق و دوستى، ذهنى و معنوى هستند. نوپردازى سهراب دقيقا در ايجاد تناسب بين اين ذهنيات و عينيات بوده است كه همچون اين قطعه به وسيله كنار هم گذاشتن كلمات نامتناسب عشق و موج و دوستى و برف به صورت ضربدرى بين آنها تناسب ايجاد كرده است.
آنگاه كه از كلمه سخن مىگويد، مرادش حقيقت اشياء است (كلمة الله فعل خدا و آفرينش خدا) كه بعدا مىگويد «واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد» به خصوص در سطح اول از تفكر خود، واژه هايى چون عشق كه معنوى هستند، از نظر او دچار بودن به يك موضوع و با همه وجود به امرى پرداختن است:
- دچار يعنى
- عاشق
- و فكر كن كه چه تنهاست
- اگر ماهى كوچك، دچار آبى درياى بيكران باشد
يعنى دومين مرحله از مراحل هفت گانه سير و سلوك كه عرفا آن را بر شمرده اند.
در پاره هاى بعد به تفسيرى كاملتر از عشق، مىرسد:
و عشق
سفر به روشنى اهتزاز خلوت اشياست
و عشق صداى فاصله هاست
سهراب فاصله بين مدرك و مدرك را مدنظر دارد و در ادامه مىگويد:
هميشه عاشق تنهاست
و دست عاشق در دست ترد ثانيه هاست
حافظ هم عارف ابنالوقت بود و از غنيمت شمارى دم، دم مىزد:
وقت را غنيمت دان آن قدر كه بتوانى
حاصل از حيات اى جان، اين دم است تا دانى
در حديث نبوى نيز آمده است: ان فى ايام دهركم نفحات فترقبوا.
سهراب در تنهايى عاشق، هيچ ترديدى ندارد، به اين معنا كه وصال را فقط فناء فى الله مىداند و معتقد است كه هيچگاه به طور كامل وصال دست نمىدهد و عاشق كاملا به معشوق نمىرسد:
نه، وصل ممكن نيست
هميشه فاصله اى هست
آنچنانكه حافظ نيز معتقد است كه وصال كامل ممكن نيست:
در بزم دور يك دو قدح دركش و برو
يعنى طمع مدار وصال مدام را
او در شعر مسافر معتقد است كه هيچ ماهى، هرگز هزار و يك گره رودخانه را نگشوده است؛ اما مسافر نمىتواند در پيچ تاب اين گره ها خود را به خواب بزند و لذا مىپرسد كه چگونه مىتوان به يك مرشد و راهنما رسيد:
من از كدام طرف مىرسم به يك هدهد؟
مسافر سهراب، مسافر حقيقت است؛ تلاشى براى يافتن حقيقت و نيافتن و دوباره سرجاى اول و آغاز، دوباره همان تلاش؛ تلاشى پى در پى براى يافتن حقيقت و افسونزدايى:
كار ما شايد اين است
كه ميان گل نيلوفر و قرن
پى آواز حقيقت بدويم
حافظ هم انسان را طبعا جوياى حقيقت مىداند و اساسا افسانه سرايى و افسانه پردازى را در خلا حقيقت جستجو و علت يابى مىكند:
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند
و فاصله اى كه بين حقيقت و افسون و افسانه وجود دارد، همان جدايى مورد نظر كريشنا مورتى، از عارفان معروف عصر معراج پولاد است كه آن را منشا جدالهاى روحى (conflict) مىداند.
به همين دليل است كه پيامبر، آرزو و دعا مىكند كه: «اللهم ارنى الاشياء كما هى»
فاصله بين مدرك و مدرك پديد نيايد و حقيقت را، به افسون و افسانه نبرد.
در همين حال كه سهراب در پىرازجويى و رازگشايى از حقيقت است، در پاره اى از اشعارش از رازگشايى مرگ مىگريزد.
و نترسيم از مرگ
مرگ پايان كبوتر نيست
مرگ گاهى ريحان مىچيند
گاه در سايه نشسته است، به ما مىنگرد.
وى مرگ را از جمله رموزى مىداند كه عقل ناقص بشرى قادر به رازگشايى كامل از آن نيست. لذا معتقد است كه چنين ضرورتى وجود ندارد و در اين زمينه نيز با حافظ هم عقيده و هم صداست كه:
سخن از مطرب و مىگو، حديث دهر كمتر جو
كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را
سهراب همين قدر را كافى مىداند كه انسان در پى نو شدن و تازه به تازه شدن هر صبح متولد شود و راز گل سرخ را نجويد و تنها با آگاهى و دانش به افسونزدايى بپردازد:
كار ما نيست شناسايى راز گل سرخ
كار ما شايد اين است
كه در افسون گل سرخ شناور باشيم
پشت دانايى اردو بزنيم
دست در جذبه يك برگ بشوييم و سرخوان برويم
صبحها وقتى خورشيد در مىآيد متولد بشويم
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم.
سهراب آنگونه كه پيداست به دانش اهميتى والا مىدهد و در اشعار خود از تعبير «فقه » كه مترادف دانايى است، استفاده مىكند و اتفاقا نقش و گوهر آن را بسيار سنگين و كلان مىبيند:
من قطارى ديدم فقه مىبرد و چه سنگين مىرفت
در مقابل، سياست را سبك و به تعبيرى توخالى مىبيند و در واقع بين فقه و سياست رابطه اى پارادوكسيكال و تضادگونه برقرار مىسازد:
من قطارى ديدم كه سياست مىبرد (و چه خالى مىرفت)
در سطح دوم از لايه فكرى او، وقتى به عينيات مىرسيم، توجه به امور مادى در شعرش متبلور مىشود و از فراز هواپيمايى كه سوار بر آن خانه خود را در پايين پاى خود نظاره مىكند، مادرش را مىبيند كه واقعيت ملموس زندگى اوست:
مادرم آن پايين
استكانها را در خاطره شط مىشست.
حافظ نيز به چنين واقعيت هايى اشاره و تاكيد دارد و مىگويد:
بنشين بر لب جوى و گذر عمر ببين
كين اشارت ز جهان گذران ما را بس
سهراب نيز در شعر مسافر به اين «تنها اشارت كافى» اشارت دارد و مىسرايد كه:
بيا و ظلمت ادراك را چراغان كن
كه يك اشاره بس است:
حيات ضربه آرامى است
به تخته سنگ مگار
او به اساطير يونانى اشاره مىكند كه تخته سنگى در شهر «مگار» وجود داشت كه اگر با ريزه سنگى به آن ضربه وارد مىشد، نوايى از آن شنيده مىشد و گفته مىشد كه سبب اين نوا، آن است كه يكبار، آپولون چنگ خود را روى اين تخته سنگ گذاشته است.
سهراب با اين تمثيل مىگويد همانطور كه يك ريزه سنگ براى شنيدن نواى مگار كافى است، يك اشارت نيز براى ذهن انسان كافى است تا جهان گذرا را دريابد.
با دقت در اين شعر اتفاقا مىتوان براى بازتوليد افكار حافظ توسط سهراب يا قرينه پردازى ذهنى بدون نظر داشت، پاسخى قطعى ارائه كرد و قرينه يا امارتى و دلالتى براى نه فقط آشنايى كامل سهراب با شعر حافظ، بل گرته بردارى و الگوگيرى از سخن و اسلوب معانى حافظ يافت، آنجا كه گفت:
«بيا و ظلمت ادراك را چراغان كن»
آيا اين پاره، تلميحى نيست به اين بيت از غزل حافظ:
حجاب ديده ادراك شد شعاع جمال
بيا و خرگه خورشيد را منور كن
يعنى دل را كه محل اشراق است، با آمدنت منور و چراغان كن:
ز در درآ و شيستان ما منور كن
هواى مجلس روحانيان معطر كن
به هر ترتيب، سهراب يك اشارت را براى روح كافى مىداند تا در جهت تازه اشيا جارى شود؛ چه روح او كم سن و سال و معصوم است و در عين حال بيكار، كه به عادت ها مبتلا نشده و به معرفت و موروثى نيز خود را مشغول نساخته است:
روح من در جهت تازه اشيا جارى است
روح من كم سال است
روح من گاهى از شوق، سرفه اش مىگيرد
روح من بيكار است
قطره هاى باران را، درز آجرها را، مىشمارد
روح من گاهى، مثل يك سنگ سر راه، حقيقت دارد
اين صوفى منشى سهراب را در همان سبك و سياق مشايخ خراسان و سبك عرفانى خراسانى مىتوان ديد كه مثلا مولوى در اشعار خود مىگويد:
دفتر صوفى سواد و حرف نيست
جز دل اسپيد همچون برف نيست
و خود حافظ نيز دارد كه:
بشوى اوراق اگر همدرس مايى
كه علم عشق در دفتر نباشد
يا در آنجا كه زندگى را تر شدن پىدرپى مىداند، در واقع متاثر از اين شعر مولانا است كه مطابق نگرش عرفاى قديم جهان را در حال تجدد دائم و وجود انسان را در حال نوشدن در لحظات مىداند و مىگويد:
غيب را ابرى و آبى ديگرست
آسمان و آفتابى ديگرست
نايد آن الا كه برخاصان پديد
باقيان فى ليس من خلق جديد
اين بيان مولانا ناظر بر آيه شريفه «كل يوم هو فى شان» است؛ يا آنجا كه مىفرمايد: «افعيينا بالخلق الاول؟ بل هم فى لبس من خلق جديد.»
انديشه سهراب درباره فرجام انديشى رنج و نسخه اى كه براى رهايى از رنج مىپيچد، بسيار شبيه نسخه اى است كه حافظ پيچيده است؛ يعنى ترك تعلقات و فناى آرزو كه يكى از چهار حقيقت جاودانى (Four Noble In This) است كه سيدارتا - قبل از بودا - در جاده سرنات به سوى بنارس كشف مىكند:
من از مصاحبت آفتاب مىآيم
و رودهاى جهان رمز پاك محو شدن را
به من مىآموزند
فقط به من
و من مفسر گنجشكهاى دره گنگم
و گوشواره عرفاننشان تبت را
براى گوش بىآذين دختران بنارس
كنار جاده سرنات شرح داده ام
همان كلام سحرانگيزى كه حافظ دارد و خود را غلام آزادگان و رهاشدگان از بند آرزوها و تعلقات دست و پاگير مىداند و مىگويد:
غلام همت آنم كه زير چرخ كبود
ز هرچه رنگ تعلق پذيرد آزاد است
به هر روى انديشه سيال و بىقرار سهراب در جايى آرام مىگيرد كه با عبارتى الزامآور به تكليفى مطاع، حكم مىكند
عبور بايد كرد
و همنورد افقهاى دور بايد شد
و گاه در رگ يك حرف، خيمه بايد زد
همان سخن ابوسعيد در اسرارالتوحيد: «و شيخ ما گفت كه اين سخن ما را صيد كرد.» و به قول مولانا «صيد بودن، خوشتر از صيادى» است.
منبع: هفته نامه پگاه حوزه