سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 7 ارديبهشت 1403
    18 شوال 1445
      Friday 26 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        جمعه ۷ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        بابونه
        ارسال شده توسط

        مرتضی اربابی حکم ابادی (مسیح)

        در تاریخ : دوشنبه ۲۲ تير ۱۳۹۴ ۱۹:۱۶
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۷۵۰ | نظرات : ۲

         
        زمان به رکود رفته اینجا ، مرده اصلا ، موعود وصل نمی رسد چرا اگر نمرده؟آوای شبانگاهی کلاغهاست فریاد مرگ مرگ.
        آه که آزارم می دهد زوزه وحشیانه گرگها ، خوشحال می شوند با سرد شدن تنم آن زمانیکه همصدای باد میشوم و پایکوب درختان در بالای سرشان.
        ددان در شهر و خیابان ؟ مگر نگفتی در کوه وبیابان؟ دریاب مرا  در جنگل آهن و فولاد ...دریاب 
         قاتل عاطفه ام می خوانند در صورت سار وسیرت مار ، کابوس شبانه طفلان بازیگوش و ناآرام خود ساخته اند مرا در ذهن بیمار خود ، چگونه باور کرده اند مرا ...؟
        زمان زمانه شادیست برای حسودان وصل ما، جلاد کجاست تا تمام کند این یاوه سرایی های اطراف مرا ، دوست دارم رنج بردن از ابلهان را ...اما نه موعد دیدار .
        نمدانستی ، مانده بودم چه مشتاق در انتظار نگاهت ، میانه ظلمت 
        واماندی ، از التماس چشمهای تشنه من ، بیقرار در سکوت 
        ترسیدی ، از هجمه خواهشهای بی محابا ، مات و مبهوت 
        ونمیدانستم ، آن زمانکه چشم برجسم ظریف تو چرخید نامت را 
        وامانده بودم، حیــــــران خلقت بی آلایش یکتای بی همتا 
        و ترسیدم ...آری ترسیدم بر زبان آوردن خواهش و تمنای دل را 
        برای من مرگ وشیون یکباره بود ، برای منی که در بحبوحه هلهله و شادی در میان ازدحام افکار و صورتها ، و تلاطم نگاههای بی هوا فقط تورا می دیدم .
        رویای شبهای  تنهایی محبس ، اگر این آزمندان حیات بگذارند دیری نمی پاید که رخ به رخ بنشینیم و درد دل باز گوییم ، اگر تمام کنند این خیمه شب بازی را ، چقدر دلتنگ توام بابونه ...میدانی؟
        چطور کشتم تمام لحظات را تا درآن گوشه دیوار در میان آوار نگاههای پر از سوال و فریاد مبارک باد به تو رسیدم ، نمیدانم . آسان نبود بر زبان آوردن حرف دل ...
        چشم در چشم تو دیدم صورت خندان و پاکت ، متانت و وقارت ، گیسوان چون رود خروشانت و برق نگاهت که همه را در سیطره خود داشت حوری وار ، دیدم که دوخته شده نگاهت با حس پاکی از جنس بلور، صاف ، ناب ، شکننده و بی تاب ... هیچگاه سنگدل نبوده ام بابونه، هیچگاه.
        بعید بود از من بابونه بعید...
        می بینی مرگ هم آشکار کرد عداوتش را با من ، کاش میتوانستم فریاد کنم : 
        _آغوش بگشای ، کی می نوازی آهنگ رفتن را...؟
        افسوس...
        افسوس که از ضرب چوبها و چکمه های این جماعت دیگر رمقی برای ایستادن نیست و نایی برای فریاد زدن .
        ماندم سر به زیر در سکوتی پر از خواهش ، پر از ترس ، ترس از شنیدن کلامت ، کلامی به غیر از آرامش در کنار تو ... بر من چه گذشت فقط من  دانم و او...کابوس تنهاییم در فراق تو معنا می شد و رویای زندگیم در وصال تو ...آه که دلتنگ تو شده ام بسان کودکی برای مادر خویش.
        شنیدم که محکومم به دیدار تو ، لحظه ها را می شمارم برای وصالت ، چقدر آرام طی میکنند عقربه ها راه خویش را . 
        لب گشودی مهتاب شبهای تار من ، کلامت آب بود بر روی آتش ، نه اینکه خاموش شود آتش عشق ، گر گرفت تمام وجودم... حالا من بودم تو ، تمام تو ، تمام عشق تو ، من بودم و حس گرم وجودت. چگونه سرد شود گر گرفته از عشقت؟ چگونه بر ملا نشود گرمای وجودم که عشق بانی آن بود ؟
        اینان به رویای خود می پندارند که مرا به انتقام تو محکوم کرده اند ، غافلند از دیدار من و تو ، چه خوشحالند که سر بر خاک میگذارم ، آرام میگیرند ، خوشحالم که سر بر آستانه وصال تو می گذارم .
        اگر بدانند ... اگر بدانند که چه شعفی در دلم برپاست میمیرند بابونه...میمیرند.
        یکی آن گوشه ایستاده در سکوت ، می بینی ؟ بارانی است اقیانوس چشمهایش ، بی بی تنها شاهد خوشیهای ما ایستاده تا غروب شادیهایمان را هم ببیند . تا ساعتی دیگر می نشیند کنار من و حس سردی تمام وجودش را پر می کند ، از سردی دستان من . او سرمای ذستان تو را هم حس کرده بود ، مگر نه؟
        یادش بخیر ...
        شاهد تمام عمر زندگی من با تو دیده ظلمی را که بر تو روا شده ، نالید برای من...
         
         آن روز که در خفا پیمات بستیم هم مثل امروز چشمانش بارانی بود، مثل روزی که تو آهنگ رفتن کردی . 
        میگفت: فریاد به چه جرم محکومم به ترک زندگی سر داده ای ، میگفت: چقدر فریاد سر داده آن زمانیکه سنگ کینه و نفرت به کفر نه به عدالت ، بر سرت نشسته به حکم هرزگی.
        بگذار تمام شود برای بی بی محنت ، بگذار نشنود فریادی از جنس فریادت ، بی بی فرشته خو مانده میان بهاِِِِیم و وحوش ، ادراک حیوان و فریاد انسان؟ محال است... کدام فهم ؟ 
        گفتم به تو ...نگفتم ؟ در آن خلوت آخرین ...
        گفتم اینان حلال محمد (ص) را با رأی کوته نظران به حرام  آمیخته اند ، رنگ کرده اند وعشق و محبت ما را بدون خود هرزگی می خوانند .
        گفتم نرو ...نگفتم ؟ آمدیم و این شد پایان تمام آنچه که من و تو بودیم . 
        سلام بابونه ...
        حرافیها و اضافات ذهن بیمار بزرگان انسان نمای این جماعت کوردل به آخر رسیده ، ریسمان آزادی بر گردن من پیچیده اند ،آخرین نگاه را با لبخندی تقدیم چشمان سراسر تمنای بی بی کردم و رو به آسمان به دنبال نشانی از توأم ، به سوی تو می آیم بابونه ... به سوی تو .
        داستان کوتاه بابونه ، تاریخ نگارش 1390/05/25           مرتضی اربابی حکم آبادی (مسیح)
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۵۸۳۶ در تاریخ دوشنبه ۲۲ تير ۱۳۹۴ ۱۹:۱۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0