سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 3 آذر 1403
    22 جمادى الأولى 1446
      Saturday 23 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        شنبه ۳ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        خاطره ای به یاد ماندنی از معلم فرزانه ام آقای نظری
        ارسال شده توسط

        احمد پناهنده

        در تاریخ : پنجشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۴ ۲۱:۱۷
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۹۳ | نظرات : ۷


        خاطره ای به یاد ماندنی از معلم فرزانه ام آقای نظری

        همیشه بازگویی آنچه که بر من گذشت هم شادم می کند و هم غمگین. زیرا وقتی که به پشت سرم نگاه می کنم، می بینم هم شادمانی ها مرا لبخند می زنند و آغوش زیبایی و رعنایی ِ مهربانانه شان را بر من می گشایند و هم رنجها و داغ ها مرا استخوان می سوزانند و در جگرم خون می بارانند.
        اما با این همه باید پذیرفت که این گذشته ها بر ما و من عبور کردند و کرد و اکنون در حال هستیم و می خواهیم اکنون را هر چه شادمانه تر رقم بزنیم و غم و اندوه و رنج و رنجوری را هر چه بیشتر در گوشه ای، گلو بفشاریم و آینده ای زیباتر را از هم اکنون بنا کنیم.
        پس می نویسم و با شهامت هم می نویسم و برای لنگرود و دوستان لنگرودی و همچنین دوستان عزیز دیگرم در سراسر ایران می نویسم تا با خواندنش لذتی به جان ببرند.
        و اگر هم در جایی از این نوشته ها از رنج و فراق و دوری و بی مروتی، ناله ها سر داده می شود، بسیار خوشحال می شوم که همدردی دوستان نازنینم را با خود و در خود داشته باشم تا نیفتم بلکه چون کوه استوار و یا سرو ایستاده بمانم.
        همیشه بسیار دوست دارم در جمع دوستانه مان از خاطرات شیرینم سخن بگویم و دلها را از عشق جوانی و شادی ِ روزگار ِ بر ما گذشته، لبریز و غمها و اندوه را در فضای زندگی روزانه نابود کنم.
        از این جهت است که دوستان بی صبرانه حضورم را در جمعی و یا محفلی به انتظار، منتظر می شوند تا برایشان شادی ببارم.
        به قول بسیاری از دوستان با اینکه این خاطرات ِ شیرین را ده ها بار برایشان تعریف کردم، هنوز هم بکر و تازه است و هر بار با شنیدن آن از همه ی دل می خندند.
        و همین چند وقت پیش بود که یکی از معلم های 43 سال پیشم، برای دیدار ِ یکی از خویشاوندانش که با من دوست است، به شهر برلین آمده بود.
        از من دعوت کردند که هم برای دیدار معلمم بروم و هم اگر حالی بود گذشته را ورق بزنم و شادی و خنده را بر لبانشان بنشانم.
        شکسته و پیر شده بود. اما چهره اش تغییر چندانی نکرده بود.
        وقتی که یکدیگر را آغوش گشودیم، هم او گریه کرد و هم من
        در همان لحظه در حالی که دستهایمان یکدیگر را می فشرد، به خانمش و بچه هایی که در آنجا حضور داشتند، گفتم:
        این آقای نظری در سال چهارم دوره ی دوم دبیرستان هر وقت می خواست درس جدیدی را شروع کند، ابتدا دفتر های شکل ِ گیاه شناسی را باز دید می کرد.
        من همیشه از آن افرادی بودم که هیچ وقت کتاب و دفتر با خود به مدرسه نمی بردم.
        به عبارت دیگر اصلن دفتر نداشتم و آموزش های ایشان و دبیران دیگر را در ذهنم ضبط می کردم. آن روز هنگام کنترل دفترها وقتی به من رسید، دفتری تمیز با اشکال ِ زیبا را که با رنگهای مختلف نقاشی شده بود، به ایشان نشان دادم.
        ایشان وقتی دفتر مرا دید که چنین تمیز و با سلیقه و ذوقی بی همتا اشکال ِ گیاه شناسی را نقاشی شده در خود گرفته، یک نگاه مشکوکی به من کرد و گفت این دفتر ما خودت است؟
        گفتم آری
        گفت تو که تا کنون دفتر نداشتی؟
        گفتم حالا دارم؟
        گفت این شکلها را تو کشیده ای؟
        گفتم آری
        بعد نگاهی به دفتر انداخت و ورقی زد.
        با کمال تعجب مشاهده کرد که اشکال تمامی ِ کتاب در دفتر نقاشی شده است.
        از من پرسید من که هنوز شکلهایی را که تو کشیدی، درس نداده ام، چرا کشیده ای؟
        گفتم من یکبار نشستم و همه ی شکلها را کشیدم تا وقت بیشتری را آزاد کنم و به کارهای دیگرم برسم.
        گفت عجب؟
        گفتم آری من شاگرد بسیار منظبطی هستم.
        در همین صحبت ها بودیم که آقای نظری به آخر دفتر رسید.
        وقتی که امضای عباس پناهنده را آخر ِ دفتر دید، از من پرسید چرا با نام عباس پناهنده امضاء کردی؟
        گفتم عباس پناهنده برادرم است و من و برادرم آنقدر یکدیگر را دوست داریم که بیشتر مواقع با نام یکدیگر امضاء می کنیم.
        در همین لحظه کلاس از خنده منفجر شد و آقای نظری دکورش به هم خورد و گفت نه این دفتر ِ برادرت است که دوسال پیش شاگردم بوده است.
        گفتم نه مال خودم است
        گفت آخر تو چطوری درسی را که ندادم، شکلها را کشیدی؟
        گفتم دلم می خواست. زیرا دوست داشتم بکشم.
        وقتی که دید من از رو نمی روم و کلاس از خنده می ترکد. با حالتی از خشم به من گفت از کلاس برو بیرون!
        من هم از کلاس بیرون رفتم. در آن سال بعد از دعوا کردن با معلم های دیگر از مدرسه اخراج شدم که خود داستانی مفصل است که در ادامه ی خاطرات می آید.

        احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۵۶۰۲ در تاریخ پنجشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۴ ۲۱:۱۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2