چهارشنبه ۵ دی
داستان ،فصلهاي يك زندگي فصل ششم(آغاز زندگي مشترك) قسمت اول
ارسال شده توسط ژيلا شجاعي (يلدا) در تاریخ : سه شنبه ۳ تير ۱۳۹۳ ۱۱:۰۰
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۰۵۶ | نظرات : ۷
|
|
فصلهاي يك زندگي
نويسنده: ژيلا شجاعي (يلدا)
فصل ششم (آغاز زندگي مشترك) قسمت اول
ساعت شش صبح بود كه صداي زنگ به صدا در اومد ستاره با چشم هاي خواب آلود از خواب بيدار شد . يه لباس خواب سفيد رنگ تنش بود. پتو رو روي بابك كشيد و آهسته طوري كه بابك بيدار نشه از روي تخت پايين اومد تو آيينه ميز توالت خودش رو نگاه كرد و به موهاش دست كشيد و گفت: اين وقت صبح كيه؟؟؟ بعد رفت و گوشي آيفون رو برداشت و گفت: بله؟؟؟ نگين با صداي آهسته گفت: باز كن ماييم. ستاره دست پاچه شد و گفت: واي نگين تويي عزيزم بفرما قربونت برم. در باز شد و نگين در حاليكه سيني بزرگي از صبحانه را به همراه داشت به همراه مادر وارد ساختمان شد. نگين سيني رو محكم در دستش گرفت و گفت: خونه خوبيه فقط اين پله هاش يه ذره ناجوره . مادر گفت: نگين جان سيني رو بده به من خسته شدي مادر. نگين گفت: نه عزيزم بريم . بعد به مادر تعارف كرد و گفت: شما جلو جلو برو. نگين همين طور كه بالا مي رفت غر غر مي كرد و مي گفت: تو رو خدا يعني نمي شد كه واسه اين دختر بنده خدا طبقه پايين اجاره كنن. ستاره بلافاصله لباسش رو عوض كرد. نگين و مادر كه به در منزل رسيدن ستاره با چشم هاي خواب آلود دم در منتظر بود. نگين گفت: سلام عروس خانم. ستاره گفت: اينا چيه نگين جون. بعد در حاليكه با مادرش رو بوسي مي كرد گفت: اي واي نگين جان چرا زحمت كشيدي. نگين گفت به هر حال وظيفه ماست كه امروز براي عروس و داماد صبحانه بياريم ديگه. ستاره نگاهي به سيني انداخت . از كره و مربا و شير و تخم مرغ و كاچي گرفته در سيني بود . و كنار سيني بزرگ هم نان سنگگ داغي به چشم مي خورد. ستاره از كنار در رفت كنار و گفت: ممنون دست شما درد نكنه. بعدش بلند گفت: بابك جان بلند شو بنده خدا مامان اينا زحمت كشيدن صبحانه آوردن. نگين سيني رو روي سكوي آشپزخونه گذاشت و گفت: خوب اينم صبحانه عروس و داماد. بعد در حاليكه دم در مي رفت گفت: خوش باشين. ستاره گفت: اي بابا پس خودتون چي. باشين با هم بخوريم. نگين در حاليكه كفش هاش رو پاش مي كرد گفت: نه ديگه بچه ها الان بيدار مي شن بايد زودتر برم خونه. بعد در حاليكه دستش رو روي شونه مادر ستاره مي گذاشت گفت: من و مامان مي ريم. تو و همسرت اولين صبحانه عاشقانه اتون رو بخورين و آرزو كنين كه هميشه بركت تو خونه اتون باشه. ستاره تشكر كرد نگين به همراه مادر ستاره رفت. ستاره به سيني نگاهي انداخت و بلندگفت: بابك تنبل بلند شو ببين مامان و نگين جون چه كاچي اي درست كردن. بعد در حاليكه يه قاشق از آشپزخونه مي آورد بلند گفت: واي من كه ديگه نمي تونم جلوي خودم رو بگيرم. بابك به زور از خواب بلند شد و در حاليكه چشماش رو مي ماليد و به طرف سرويس بهداشتي مي رفت. گفت: چته؟؟؟؟ خدايي نكرده زلزله اومده؟؟؟ ستاره خنديد و گفت: نه زلزله نيومده . اما يه صبحانه خوشمزه از در غيب رسيده. بابك در حاليكه چشماش رو مي ماليد گفت: من كه ميل ندارم . بعدش رفت داخل سرويس بهداشتي و در رو محكم بست. ستاره آهسته گفت: جهنم كه ميل نداري!!!! بد اخلاق !!! بعد بلند گفت: الان همش رو مي خورم الان ته اش رو در مي يارم. تو اصلا نخور. بابك با دست و روي خيس از سرويس بهداشتي بيرون اومد. ستاره كه متوجه صورت خيس بابك شده بود. با خنده گفت: پس چرا صورتت رو خشك نكردي؟ بابك نگاه تندي به ستاره كرد و گفت: با كدوم حوله؟؟؟ ستاره در دستشويي رو باز كرد و گفت: اي واي يادم رفته حوله بزارم. بعدش رفت تو اتاق خواب و چمدوني رو كه بالاي كمد بود و رو با بدبختي پايين آورد و گفت: خوب حالا توام!!!! بعد در چمدون رو باز كرد و داخل نايلوني كه در چمدان بود چند تا دونه حوله رنگي رو در آورد و گفت: آه بيا ببين بنده خدا مامانم چند تا حوله رنگ و وارنگ تو چمدون گذاشته ؟؟؟!!! بابك محل نزاشت و رفت تو تراس و در حاليكه زير لب فحش مي داد در تراس رو محكم بست. ستاره كه متوجه فحش دادن بابك شده بود . با عجله رفت كنار تراس و محكم به در زد و گفت: تو به كي فحش مي دي؟؟؟؟!!! بابك از پشت شيشه در حاليكه سيگاري به لب داشت گفت: چي؟؟؟ ها چته؟؟؟ به خودم فحش مي دم ؟؟؟ دارم به زمين و زمان فحش مي دم. تو رو سننه!!! ستاره در تراس رو باز كرد و گفت: تو چه غلطي داري مي كني!!! بعد ادامه داد خفه مي شي يا بيام خفت كنم. بابك گفت: آره مي توني خفم كني پس بيا خفم كن. ستاره به سر تا پاي بابك نگاهي كرد و گفت: واقعا كه!! بعد در تراس رو محكم بست. ستاره به سيني روي سكوي آشپزخونه نگاهي انداخت . و در حاليكه حوله رو داخل دستشويي مي زاشت گفت: عوضي!! صبحانه هم كوفته مون شد.
بابك در رو باز كرد و به ستاره نگاه كرد و گفت: چته اول صبحي نه گذاشتي بخوابيم نه گذاشتي تو حال خودمون باشيم. ستاره گفت: يعني چي؟؟؟ كه تو حال خودت باشي؟؟؟؟ بابك جوابي نداد و رفت روي تخت دراز كشيد. ستاره دنبالش رفت تو اتاق و گفت: تو يه مرگيت هست؟؟ بابك چيزي نگفت: ستاره شروع كرد به فرياد زدن و كولي بازي درآوردن. بابك خيلي ريلكس روي تخت جا به جا شد و پشت كرد به ستاره و چشمش رو بست. ستاره كه از اين حركت خيلي عصباني شده بود. داد زد آهاي با تو هستم ديوونه. رواني چته؟ دشمني يا شوهري؟؟؟ مرگت چيه!!! اما بابك جوابي نداد. ستاره كه گريه اش گرفته بود و از خونسردي بابك حسابي عصبي شده بود رفت نشست گوشه حال و شروع كرد مثل ابر بهار گريه كردن. بابك وقتي صداي گريه رو شنيد . با عصبانيت از جاش پريد و رفت تو حال و گفت: چته؟؟.؟؟ گريه ات واسه چيه؟ ستاره كه همچنان گريه مي كرد . با عصبانيت گفت: تو ديوونه اي؟؟؟؟ رواني هستي؟؟؟ بابك گفت: اي وللا حالا ما شديم ديوونه . تو اين همه فحش نثار ما كردي ما چيزي نگفتيم!!! تو ديوونه هستي يا من!!!ستاره اشكاش رو پاك كرد و گفت: تو باعث شدي كه من اينطوري عصبي بشم تو آدم نيستي تو حيووني. بعد نشست روي مبل و دست به سينه نشست و گفت: تقصير خودته كه من رو عصبي كردي. بعد بلند شد و يه دستمال كاغذي برداشت و اشكاش رو پاك كرد و نزديك آشپزخونه رفت و گفت: بيچاره مادرم رو بگو ! بنده خدا صبحونه فرستاده!!! براي كي؟؟؟يه عوضي رواني!!! بابك نشست روي مبل و سرش رو پايين انداخت و بلند گفت: فحش نده!!! فحش نده لامذهب . ستاره گفت: مي دم خوبم مي دم تو رواني هستي!!!! تو عوضي هستي!!! تو يه اوسكول هستي!؟ بابك از جاش بلند شد و گفت: اي بابا مي گم فحش نده. تمومش كن . ستاره گفت: تو تمومش كن؟؟ چته ؟؟؟ بابك گفت: من حالم خوش نيست. خستم كار به كار من نداشته باش. بعد در حاليكه دست روي موهاش مي كشيد گفت: به من كار نداشته باش حاليته؟؟؟؟ كار نداشته باش.ستاره گفت: يعني چي كه با تو كار نداشته باشم. من كارام تازه با تو شروع شده. بابك با حالت مسخره اي گفت: آره مي دونم، برده حلقه به گوش خانم شديم ديگه . ديگه اينجا نرو اونجا نرو اين كار رو بكن اين كار رو نكن . ستاره گفت: پس چي، بايدم اينطوري باشه . بعد در حاليكه سيني صبحانه رو داخل آشپزخونه مي برد گفت: همينه مي خواي بخواه مي خواي نخواه تو ديگه مجرد نيستي تو حالا زن داري بايد رفتارت رو عوض كني. بابك با حالت مسخره تري گفت: اِه راست مي گي بهتره تو رفتارت رو عوض كني. ستاره اومد تو حال و داد زد من رفتارم چطوريه كه بايد عوض كنم. اين تويي كه بايد عوض شي. ديگه اخم و تخم و مسخره بازي رو بزار كنار. بابك گفت: اي بابا من اخلاقم همينه. بعد در حاليكه مي رفت تو اتاق خواب گفت: ولمون كن بابا ما حوصله خودمون رو هم نداريم. ستاره با عصبانيت لنگه دمپايي رو ازجلوي آشپزخونه برداشت و پرت كرد طرف بابك . بابك رفت تو اتاق و دمپايي به چارچوب در برخورد كرد. ستاره گفت: عوضي! ديوونه! رواني! اوسكول!!! بابك چيزي نگفت . لباس بيرون رو پوشيد و در حاليكه از در مي زد بيرون گفت: من كه رفتم تو هم انقدر فحش بده تا خفه شي. ستاره گفت: كدوم گوري داري مي ري. بابك گفت: يه گوري مي رم ديگه. بعد كفشش رو دستش گرفت و رفت بيرون و در رو محكم بست. ستاره داد زد بري كه بر نگردي. بعد دوباره شروع كرد به گريه كردن. بابك همين طور كه از پله ها پايين مي رفت فحش مي داد و ستاره صداي اون رو مي شنيد و تنش مي لرزيد و اشك از گونه هاش سرازير مي شد. بابك با دستش محكم به در بزرگ آهني مشت كوبيد و بلافاصله از درد شديد كه در دستش ايجاد شده بود فرياد زد و بلند گفت: اي خاك بر سرت بابك. اي خاك بر سرت كه از مال خودت هم نمي توني استفاده كني . بعد در حالكيه تو كوچه عربده مي كشيد دور شد. ستاره اشكاش رو پاك كرد. و رفت جلوي آيينه و كمي موهاش رو شونه كرد و بعد گفت: اين ديوونه چرا اينطوري كرد. يعني اين انقدر روانيه . بعد دوباره با خودش گفت: الان چي شد كه ما با هم دعوا كرديم.
ساعت نزديك پنج بعدازظهر بود كه بابك كليد انداخت و در رو باز كرد. ستاره تا صداي كليد انداختن رو شنيد فورا به اتاق خواب رفت و در رو بست. بابك كلي خريد كرده بود. اونا رو روي اوپن آشپزخونه گذاشت و بلند گفت: ساناز ، نازي، گلم كجايي تو؟؟؟ ستاره روي تخت نشسته بود و محل نمي زاشت. بابك آهسته نزديك اتاق خواب شد و در زد . ستاره داد زد گمشو برو به من كار نداشته باش. بابك باز هم در زد. ستاره گفت: گفتم گمشو برو. بابك گفت: باز كن در رو خانمي . ستاره در رو باز كرد و گفت: عوضي ديوونه دست از سرم بردار گمشو برو . بابك گفت: اي بابا اخمات رو باز كن . ستاره گفت: تو باعث اين اخم من شدي حالا هيچ طوري نمي توني اخم من رو باز كني. ستاره از حركات بابك سر در نمي آورد . صبح اون طور و الان اين منت كشي براي چه بود!!!؟؟؟؟؟ ستاره كمي ناز كرد و رفت تو حال و نشست روي مبل و گفت: تو خول هستي يا ساديسم داري . يادت رفت صبح چكار كردي. بابك در حاليكه تو آشپزخونه مي رفت بلند گفت: ساناز من اين سبد مبدات كجاست اين ميوه ها رو بشورم خانم يه كم بخوره حالش جا بياد. ستاره گفت: از صبح زدي بيرون حالا اومدي چي مي گي؟؟؟ بابك در حاليكه در كابينتها رو يكي يكي باز مي كرد. گفت: آهان پيدا كردم. بعد نايلون ميوه رو برداشت و همه رو تو يه سبد خالي كرد و گفت: واي چه ميوه اي مي خوايم با خانم بخوريم. ستاره بلند گفت: احمق اونا بايد ضد عفوني بشه. بعد بلند شد و رفت و سبد رو از دست بابك گرفت و گفت: بيا تو برو بيرون من خودم مي شورم. بابك گفت: ممنون خانمم. بعد ادامه داد: سماور شما به راه نيست خانمي. ستاره گفت: اِه مگه چايي هم شما مي خورين. بابك گفت: اگه باشه بدمون نمي ياد. ستاره از اينكه الان بابك رو با روي خوش مي ديديد خوشحال بود و ماجراي صبح رو از خاطر برده بود. و در حاليكه ميوه ها رو داخل ظرف مي ريخت نفس عميقي كشيد و گفت:خدا آخر و عاقبت من رو با اين ديوونه به خير كنه. بابك در حاليكه به ستاره نگاه مي كرد گفت: فردا صبح راهي هستيم. ستاره گفت: كجا انشاا.... بابك گفت: شمال سانازم. ستاره گفت: شمال؟؟؟؟!!! بابك ادامه داد با خانم مي خوام برم ماه عسل. ستاره گفت: راستي ؟؟؟ جدي جدي؟؟ دروغ نگو . شوخي مي كني؟؟ بابك گفت: نه جدي جدي. چمدونت رو ببند صبح راهي هستيم. ستاره خنديد و گفت: خيلي خوب من امشب چمدونام رو مي بندم. بابك گفت: باشه خانمي ببند . بعد ادامه داد كمكي خواستي بگو. ستاره گفت: خوب حالا بگو ببينم از صبح كجا بودي؟؟؟ بابك گفت: يه سر پيش مامان اينا رفته بودم. ستاره گفت: خوب پس اونجا بودي!!! بابك ادامه داد.آره ديگه همين طوري رفتيم يه سري بزنيم. بعد زير چشمي به ستاره نگاه كرد و گفت: بي وفايي يار ما رو از خونه پروند. ستاره اخم كرد و بلند شد و رفت و با دو تا پيش دستي اومد و گفت: اِه نه بابا شما اول صبحي شروع كردي آقا. بعد ادامه داد مامان بيچارم اين همه زحمت كشيده صبحونه واسه آقا آورده كوفته مون كردي بيچاره نگين فكر كرده ما چه صبحانه عاشقانه اي كنار هم خورديم. بابك گفت: ساناز خانم لطفا اين ميوه ها رو تبرك كن بده من بخورم. ستاره گفت: ميوه خريدنم كه بلد نيستي بي عرضه!!!! اين چيه بهت انداختن. هر چي خراب مراب بوده جمع كردي آوردي!!! بابك گفت: انشاا... دفعه بعد شما مي ياي به بنده ياد مي دي. بعد خودش رو لوس كرد و نشست نزديك ستاره و گفت ببخشيد خانمي. ستاره گفت: اي بينوا اگر صبح اونطوري نمي كردي الان اين منت كشي ها لازم نبود. بابك خنديد. ستاره گفت: حالم اصلا خوب نيست لطفا از داروخونه برام يه قرص مفناميك اسيد بگير. بابك گفت: باشه چشم الان مي رم. ستاره بلند گفت: نگفتم الان. گفتم هر وقت رفتي بيرون!!!! بابك گفت: نه بابا داروخونه همين بغله زود اومدم. بعد خيلي سريع مثل برق و باد رفت . ستاره هاج و واج مونده بود و با خودش گفت: اين ديگه چه جونوريه!!!!!!
بعد بلند شد و رفت جلوي آيينه كمي به خودش رسيد و لباسش رو عوض كرد و منتظر بابك شد .
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۳۹۳۱ در تاریخ سه شنبه ۳ تير ۱۳۹۳ ۱۱:۰۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید