سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

سه شنبه 18 ارديبهشت 1403
    29 شوال 1445
      Tuesday 7 May 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        سه شنبه ۱۸ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        یک دوست
        ارسال شده توسط

        مهسا الیاس پور

        در تاریخ : دوشنبه ۳۱ تير ۱۳۹۲ ۰۲:۲۶
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۹۴ | نظرات : ۱۱

        یک دوست 
         
        صدای پرندگان که بر روی لبه ی پنجره نشسته بودند فضای انباری را پر کرده بود. نگاهی به اطرافش انداخت، در میان وسایل کثیف و خاک آلودی که در آنجا بود کیف کهنه ای را برداشت و در آن را باز کرد، انبوهی از کاغذهای پاره و چروک را روی میز ریخت، در میان آنها کاغذ مچاله شده­ای که رنگ های آبی روی آن خودنمایی می­کرد توجهش را جلب کرد. بر روی میز خم شد و کاغذ را برداشت، با دستانی لرزان کاغذ را صاف کرد، روی صندلی چوبی در انبار نشست، عینکش را کمی به جلو برد تا دید بهتری پیدا کند. به کاغذ کنجکاوانه­تر از قبل نگاه کرد. آسمانی آبی، با ابرهای سفید و پنبه­ای شکل روی آن نقاشی شده بود، لبخندی بر لبانش نشست... به نوشته­های بالای کاغذ خیره شد، با دست­خطی نامرتب و بچگانه شعری کودکانه نوشته شده بود. در یک لحظه خاطره­ای از زمان­های کودکی خود به خاطر آورد، کاغذ را روی پایش قرار داد و چشمانش را به آرامی بست، انگشتان لرزانش را به آرامی روی کاغذ کشید، برای چند ثانیه نفسش در سینه حبس شد، بعد از سالها یاد خاطره ای افتاد که به کلی فراموش کرده بود...... هشت سالش بود و برخلاف میلش به مدرسه نمیرفت، در یکی از روزها در زیر سایه­ی درخت کنار خانه­شان نشسته بود و به دنیایی که در ذهن خود ساخته بود نگاه می­کرد. نسیم خنکی شروع به وزیدن کرده بود و کاغذی روی پای او افتاد. به آرامی کاغذ را برداشت، و انگشتانش را بر روی آن ­کشید، احساس کرد، با لمس کردن کاغذ حس دیگری پیدا کرده است، نمی­دانست در روی آن کاغذ چه چیزهای نوشته یا کشیده شده، اما دانستن این موضوع برایش اهمیت پیدا کرد. خواست از روی زمین بلند شود و در مورد آن کاغذ از مادرش که در خانه مشغول درست کردن غذا بود سوال کند، اما صدایی او را در سرجایش نگه داشت...
         
        -         پسرجان اسمت چیه؟
         
        -         اسمم ؟ ببخشید آقا شما کی هستید؟
         
        -         مهمه که بدونی ؟
         
        -         خوب آره، وقتی که شما اسمتون رو به من نمی­گید پس من باید چطور اسمم رو به شما بگم؟
         
        -         آره راست می­گی، اینم خودش یک حرفی هست. ولی می­تونی من رو یک دوست صدا کنی.
         
        -         یک دوست !!
         
        -         آره خوب، ببینم حالا اون کاغذی که توی دستت هست رو نشون دوستت میدی؟
         
        پسر کاغذ را به سمت صدا برد ابتدا دستانی گرم و مهربان، دستان کوچک و سرد او را لمس کرد و سپس نامه را از او گرفت.
         
        -         آقا میشه بهم بگید داخل کاغذ چی نوشته؟
         
        -         یک آسمان آبی و قشنگ
         
        -         همین!!
         
        -         خوب نه، یک چیزهایی هم نوشته شده...
         
        -         چه چیزهایی؟!
         
        -         فکر کنم این یک نامه باشه، یعنی داخلش یک حرف هایی گفته شده، که فکر می­کنم برای تو و به خاطر تو نوشته شده...
         
        -         یعنی برای من نوشته شده، آقا میشه بگید اون کسی که برای من فرستاده اسمش چی هست؟
         
        -         اسمش رو ننوشته
         
        -         فکر می­کنید چرا اسمش رو ننوشته؟
         
        -         خوب شاید فکر کرده تو میشناسیش
         
        -         آقا میشه بخونید و بگید واسم چی نوشته
         
        -         نوشته، سلام پسر خوب و دوست داشتنی، فقط خواستم بهت بگم ناراحت نباش از اینکه نمی­تونی دنیا رو ببینی، البته می­دونم اون دنیایی که واسه­ی خودت توی دلت ساختی خیلی قشنگ­تر از این دنیاست، اما این رو بدون که بزودی می­تونی این دنیا رو هم ببینی و از این به بعد دو دنیا داری که تماشا کنی، اما باید توی قلبت امید داشته باشی.
         
        -         آقا فقط همین نوشته شده؟!
         
        -         آره، فقط همین...
         
        -         آخه من که نمی­تونم دنیا رو ببینم، تازه دکترها هم گفتن دیگه من خوب نمیشم، من تا حالا چند بار عمل کردم و هیچ وقت هم خوب نشدم.
         
        -         اما این دفعه فرق می­کنه، این دفعه تو یک نامه داری که داخلش گفته اگر امید داشته باشی سلامتی چشمات رو بدست میاری... راستی این رو هم نوشته که نامه رو نباید نشون کسی بدی.
         
        -         اما شما که اون رو دیدین؟!
         
        -         خوب احتمالاً چون تو نمی­تونستی ببینی، برای بار اول اشکالی نداشته من این نامه رو بخونم، ولی دیگه نباید نشون کسی بدی.
         
        -         باشه، پس من میرم تا نامه رو قایم کنم.
         
        -         باشه، پس خداحافظ.
         
        -         بازم شما میاین پیشم؟
         
        -         آره
         
         
         
        پسر وارد خانه شد، با زحمت به طبقه­ی بالا رفت و وارد انباری شد، بعد از کمی جستجو در میان وسایل، کیف کهنه­ای را پیدا کرد و نامه را درون آن قرار داد و در کیف را بست و از انباری خارج شد.....................
         
         
         
         
         
        (داستان کوتاهی از مهسا الیاس پور)

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۸۸۲ در تاریخ دوشنبه ۳۱ تير ۱۳۹۲ ۰۲:۲۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0