مانیفست جنبش ادبی سکوت (آناهیتا)
به نام شعری که هرگز سروده نشد
جهان، در آغوش واژهها زاده شد، اما واژه، حصار معناست. هر واژه، دیواریست میان آنچه میخواهیم بگوییم و آنچه به زبان می آید . ما، اسیران زبان ، محکومان جستوجویی بیپایان و سرگردان در کوچههای تنگ معناهای تثبیتشده هستیم.
اما اکنون، سکوت طلوع کرده است. جنبشی که در تردید ، سکون نمیپذیرد، به حقیقت پشت نمیکند و معنا را در ویرانی ، میآفریند. در سکوت، واژهها نه برای انتقال، بلکه برای تجربه و نه برای تثبیت معنا، بلکه برای آشوبِ ادراک هستند
ما به سکوت بازمیگردیم. سکوت، الههی واژههاست. زبانی که شنیده نمیشود، بلکه تجربه میگردد. سکوت، گسترهی بیکرانگیست و ما کرانمندانی که محکوم به واژهها هستیم، در آستانهی عبور از مرزهای معنا، به آن پناه میبریم
ما بر این باوریم که حقیقت ، پیش از آنکه زاده شود، میمیرد. یقین، سراب است و معنا، سایهای که مدام شکل عوض میکند و جستوجو، چراغی در دست آوارهای که هرگز به مقصد نخواهد رسید. پس مینویسیم، نه برای فهماندن، نه برای رسیدن، بلکه برای اثبات امکانِ ویرانیِ معنا
واژه، نخستین زندان و آخرین پناهگاه ماست. اما شاعر، نه تنها زادهی واژهها، که ویرانگر آنها نیز هست. پس سکوت، سرود رهایی از زنجیر معنا و آغازی بی پایان است
ما سکوت را میآموزیم، نه برای خاموشی، بلکه برای شکستن دیوار واژهها
باشد که این جنبش، نه تثبیت شود و نه به چارچوب درآید، بلکه همانگونه که واژهها را میشکند، خود نیز شکسته شود
آنسوی واژه
سکوت
الهه یِ سکوت در حریمِ الهامِ رهایی
بر حسرتِ دریایِ لجام گسیخته از معنا
بوسه زد
واژه
در دامانِ حصارِ تصویرها
درخشید و شاعر
بی پرواترین فرزندِ واژه شد
جوینده یِ ناکجایی که نقشه اش را بر پوستین مفاهیم کشیده بود
هر شعر
گورستانی تازه
بر مزارِ
آنچه که هرگز نتوانستیم بنویسیم شد
معنا ؟
او مرده است
اما
تصویرِ جسدش را در آینه یِ صبوح میبینیم
هرچه ژرف تر بکاویم
تهی تر میشویم
خاموشیِ مقدس
فریادی در خلاء
چشمانی که به افق بی نام دوخته شده اند
و پاهایی که در باتلاق مفاهیم فرو رفته اند
آیا این گمگشتگیِ معنا
تجلی دیگری از همان حقیقتِ یگانه نیست
الهه یِ سکوت
در آنسویِ واژه ها
مستوران را از شرابِ ناب لبریز میکند
اما
افسوس که جامِ من
از جنسِ معناست و از وهمْ تهی میماند
سکوت
زبان بی کرانگیست
اما
ما کرانمندانی که محکوم به واژه ها هستیم
چگونه این زبانِ بی کرانگی را
خواهیم آموخت
معنایی وجود ندارد
و شاید همه چیز بی معناست
در این میانه
واژه
نخستین زندان و آخرین پناهگاه ماست
ما
محکوم به جستجوی
آنچه هستیم که هرگز یافت نخواهد شد
چون
سکوت
الهه یِ واژه هاست
جست و جو ؟
حتی این واژه نیز
حصاری نو می آفریند
حقیقت تهیست
من
به آنسوی واژه
پناه میبرم
دیگر در برهوتِ صحرایِ واژه ها
نمیرقصم
فلسفه ؟
بازی نور بر افکارِ ما
عرفان ؟
پژواکِ فریادی تصویر زده
که به سوی خودمان باز میگردد
عشق ؟
افسوس که وقتی اقرار میشود
رنگِ نفرت میگیرد
پس مینویسم
نه برای رسیدن
نه برای فهماندن
بلکه
برای اینکه ثابت کنم
میتوان عاشقِ ویرانیِ معناها بود
این هراس از گم شدن در کوچه پس کوچه هایِ زبان
یک گذار است
مقصد
آنسویِ واژه ها
و دامانِ الهه یِ سکوت است
در آنجا
هر گمگشتگی
از معنایِ رسیدن لبریز میگردد
آنسویِ واژه
در منزلگاهِ الهه یِ سکوت
در خلسه یِ الهامی از جنسِ موعودِ بوسه ها
آنقدر مینویسم
تا واژه ها ویران شوند
من
نیاز به گم گشتگی دارم
بگذار
هر واژه را
تا مرزِ بی معنایی تکرار کنم
من
موعودِ ضربانِ واژه ها هستم
بگذار
شعرهایم نانوشته شوند
و شاعر و شنونده
در آینه یِ ادراک
یکی گردند
پایان
آغازیست بی کلام
پ
ا
ی
ا
ن
...
موعودِ شاعران
یک زمزمه از بهارِ بی معنایی
پژواکِ طلوعی دوردست
و آرامِ پاسخ به تلاطمِ پرسش را
به تنِ بهار بخشید
و باران را وسوسه کرد
موعود
در دامانِ بهار متولد شد
یک زمزمه از وحشتِ افسونِ واژه هایِ شب
حریص از تماشای
بر دار کشیدن بی معنایی
و مست از ایمانی
که تنها یک واژه بود
دامانِ بهار را لکه دار کرد
موعود
در دامانِ بهار متولد شد
او
خواهد آمد ؟
او
واژه ها را بی معنا خواهد کرد
و زنجیرهایمان را
با سِحر شعری بی معنا
خواهد شکست
ای هم آوایی انتظار
سکوت هزاران ساله را میشکنم
و تاریخ را به تماشا میخوانم
من
موعودِ زخمِ مشترک آدمیان هستم
من
از دل هر سکوت میخوانم
و با الفبایی از خون
بر دیوارِ زمان مینویسم
من
وحیِ کهنه یِ آتش ها هستم
تمام آینه ها
در انتظارِ تصویرِ من
بر لبانِ شکستن
بوسه خواهند زد
واژه ها
نام مرا فراموش کرده اند
من
در هق هق هر نفسِ معترض
در سخن هایِ سرگردانِ ناگفته
و در حاشیه یِ تاریخ
متولد شدم
حقیقت
پیش از آنکه زاده شود
میمیرد
قلم
بر سنگفرشِ قرن ها
میلغزد
و شعر
آسمان را خواهد ربود
با چشمانی از جنسِ تردید
از خوابِ هزاران ساله
بیدار خواهم شد
و حقیقت را
نه در یقین
بلکه در شکی مقدس
جستجو خواهم کرد
آواره یِ شهرِ واژه ها
بر دیوارِ یخ زده یِ معنا
طرحی نو خواهد کشید
من
نیستی را از فراسویِ سوسویِ سایه ای از جنسِ ستاره ها
بر موهایِ تو خواهم بافت
آنگاه که آخرین واژه را
به سکوت ترجمه کنم
بوسه ای که از لبهایت به امانت گرفته بودم را
بازخواهم گرداند
من
از سطری که هرگز خوانده نشده
به سوی تو خواهم آمد