يکشنبه ۲ دی
داستان زندگی من - قسمت چهارم/دوست شاعرم خواهشا ویرایش نموده و برای مطلب ارسالی خود عکسی مناسب انتخاب نمائید متشکر می شویم :.!!!
ارسال شده توسط حامی تنها در تاریخ : پنجشنبه ۸ فروردين ۱۳۹۲ ۱۳:۵۰
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۸۵ | نظرات : ۱
|
|
دوست شاعرم خواهشا ویرایش نموده و برای مطلب ارسالی خود عکسی مناسب انتخاب نمائید متشکر می شویم :.!!!
مدتی به سکوت گذشت . سر بر شانه هایش چشمانم را بسته بودم تا محیط اطراف حواسم را پرت نکند و تنها و تنها حضور او باشد که همه ی ذهن و وجودم را در بر میگیرد . میخواستم بگویم برای امروز کافی ست اما ترسیدم فردایی نباشد . کاش بهانه ای بود برای رقص واژه ها . دل به دریا زدم . باید از این خاموشی ِ مانده میان ِ لب هایش جدا می شد .
+ می خوای ادامه نده . بذاریمش برا یه وقت ِ دیگه .
در دل اما عاجزانه تمنا میکردم جوابش منفی باشد
- نه برات میگم . اون روز و شبا هیچ وقت از یادم نمی ره . تو این سالهای تنهایی ، دلم به اون لحظه ها خوش بود . مرد آرزو های من بودی . هرچی می خواستم تو خودت داشتی . اینکه بدبین نبودی ، حس اعتماد میدادی . اونقدر ارزش قائل بودی که کاملا حس میکردم میتونم بهت تکیه کنم . اخلاق تند نداشتی . بددهن نبودی و خیلی چیزای دیگه . مگه یه دختر چی میخواد از زندگیش ؟ مشکل مالی رو هرجور باشه میشه حلش کرد اما اگر اخلاق نباشه هیچی سرجاش بند نمی شه . برای من سالهای آشنایی و در کنار تو بودنخوشایندترین سال های زندگیم بود
+ به شوخی گفتم : با اخلاقم کنار میومدی ، با قیافه م چکار میکردی ؟
- چشه ؟ چه مشکلی داره ؟
+چش نیست گوش ِ . چه مشکلی نداره ؟ دونه دونه بگم یا کیلویی هم قبول ِ ؟
بعد از سالها از ته دل خندیدم. وصف َ ش امکان پذیر نیست . در مخیله نمیگنجد . لبانش که به خنده باز شدبوسه ای بر گونه هایش کاشتم . شرم ، گونه هایش را همچو لبانش سرخ کرد . سر به زیر افکند .
+ دلم برا خنده هات خیلی تنگ شده بود . اونم خندیدن ِ از ته دل
- خیلی وقت بود نخندیده بودم . لبام الان تعجب کردن . خندیدن داشت از یادم میرفت . همیشه عاشق این تیکه های ناگهانی ت بودم که گاهی در اوج عصبانیت هم که باشی آدم رو شاد میکنه*.
+ هیچ وقت حس بدی بهت نداشتم . همیشه هم از خدا خوشبختی و آرامشت رو خواستم . الان هم که هستی حس بدی ندارم . بعد از مدت ها آرومم .
- چقدر حرف میزنی ؟ میذاری تعریف کنم یا نه ؟
+ با خنده بهش گفتم : اوهوم . ادامه بده . می شنوم
- خلاصه . خونه شده بود خونه ی زندگی . مامانم میگفت : شاهزاده ی من یه مدت ِ صورتش شبیه ماه شده . بابام میگفت : بسوزه پدر عاشقی . منم مرتب با خنده می گفتم : عشقی که شور و نشاط بیاره خوب نیست بابا ؟ وقتی کسی رو دوست داری و همه جوره امتحانش میکنی و سربلند بیرون میاد ، وقتی عشقت مرد کار و تلاش ِ خوب نیست بابا ؟ وقتی بددهن نیست و همه ی دل تنگیاش رو برا اینکه معشوقش اذیت نشه تو خلوت خودش می باره ، این خوب نیست بابا ؟ بابام میگفت : آرزوی همه ی پدر و مادرا برا بچه هاشون مخصوصا دختراشون این ِ که وقتی رفتن خونه ی بخت ، احساس آرامش و خوشبختی کنن . دختر غریب ِ بابا ، خیلی غریب . وقتی این حرفا رو میزد سرش رو می نداخت پایین . میدونستم عاشق من ِ . اینجور وقتا میرفتم کنارش ُ بهش میگفتم : حسودی نکن فرشته ی من . هیچ کسی جای تو رو توی زندگیم نمیگیره حتی حامی .
+ غلط کردی . نامرد . منم حسودما
- دیوونه . اونطوری نمیگفتم دق میکرد بابام . یه دختر ِ و باباش . خلاصه ، بحث هر روز و شبم تو بودی . بابا و مامان هم خوشحال بودن از خوشحالی من . بابام همیشه میگفت : خوشحالم درگیری ندارین . منم بهش میگفتم : (( حامی معتقد ِ حتی اگر مشکلی هم داریم نباید کسی چیزی بفهمه یا صدامون رُ بشنوه . مردم خیلی نامردن چشم دیدن خوشبختی رو ندارن )) . برا همین مشکلی هم پیش بیاد آروم و بی صدا حلش میکنیم . اون روزا کاملا احساس غرور میکردم . حالا دیگه مطمئن بودم بعد بابام یه تکیه گاه اساسی دارم . هرچی از محیط خونه مون بگم کم گفتم . فقط اینو بدون که حضورت باعث شده بود خونه مون رنگ و بوی دیگه ای بگیره . مامانم هر روز و شب دعات میکرد . دلم راضی بود . برای با تو بودن لحظه شماری میکردم.
چقدر دلنشین سخن میگفت . میدانستم از اینکه در کنار هم هستیم راضی ست اما از عمق این رضایت بی اطلاع بودم . چه حس خوبی ست مرد ِ رویای دلدارت بوده باشی . نمی دانستم تا به این حد به آرمان هایش نزدیکم . او ، مرا ، با اینهمه سیاهی ، زیبا به تصویر کشیده بود .
- میدونی از چی تو را بطه باهات خیلی خوشم میومد ؟ اینکه هروقت عصبانی بودم اجازه می دادی بیام سمتت و داد و بیداد کنم . مشت بزنم تو سینه ت . پشت سر هم و تو هم دستم ُ میگرفتی و منو محکم به سینه ت می چسبوندی و می گفتی : آروم باش .همه چی حل میشه . آره . عاشق این لحظه ها بودم .
+ اون وقتا ، چشات که پائیزی می شدن به خودم لعنت می فرستادم که نتونستم آرامش خاطر برات بیارم.
- نه اینطور نیست . تو نهایت آرامش من بودی .... بگذریم .
- یه روزایی بود احساس میکردم سست میشه پاهام . بی حوصله می شدم . سر درد های شدید . استخونام درد میگرفت اونقدر که احساس میکردم هیچ توانی برا انجام کار ندارم . خوب نبود هرچی که بود . اوایل فکر میکردم بخاطر خستگی ِ ناشی از کار جدیدم ِ اما وقتی دردها و کلافگیام بیشتر شد به پزشک مراجعه کردم . آزمایشات مختلفی دادم . تشخیص همه شون هم یک چیز بود (( ویتامین بدنت کم شده ، آهن خونت هم پائین ِ )) .
بابام اما راضی نمی شد . میگفت این دکترای جدید کیلویی مدرک گرفتن . برا همین به دوستی سفارش کرد تا از بهترین پزشک مغز و اعصاب برام وقت بگیره . آزمایشات سنگینی بود . اون روز رو خوب یادمه . بهت گفته بودم قرار ِ بریم سفر . وقتی شنیدی ، نرفته ،دلت تنگ شد . غم ِ تو چشمام رو خوندی اما فکر کردی برا دل تنگی و دوری ِ این چند روز ِ اینطوری شدم برا همین هم ، همش دل گرمی میدادی و ازم قول گرفتی تو سفر سعی کنم کارایی رو انجام بدم که خوشحالی برام به ارمغان بیاره . سوغاتی هم خواستی ، یادته ؟
دوست نداشتم الکی نگرانت کنم برا همین هیچی نگفتم . وقتی رفتیم ، دلم خیلی تنگ شد . از طرفی چون برای وضعیتم نگران بودم و میدونستم اگه تند تند تماس بگیرم خیلی زود متوجه حالم میشی ،سعی کردم دیر به دیر تماس بگیرم .
آن روزها را بخاطر دارم که مدام برای آسایش خاطرش تلاش می کردم و در غیابش چه افکار بیهوده ای سراغم می آمد . آن روزها که کالبدش را سوزن ها می خراشیدند می پنداشتم لذت ِ سفر مرا از خاطرش محو کرده که فاصله ی تماس هایش اینگونه زیاد شده است و لعنت به من ...
- جونم برات بگه بعد از یه هفته جواب آزمایشم اومد
و این داستان ادامه دارد
دوست شاعرم خواهشا ویرایش نموده و برای مطلب ارسالی خود عکسی مناسب انتخاب نمائید متشکر می شویم :.!!!
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۳۱۹ در تاریخ پنجشنبه ۸ فروردين ۱۳۹۲ ۱۳:۵۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.