صحبت گل و خار را شاعران دیگر هم سروده اند یادم
نیست از کجا و کدام شاعر الهام گرفتم شاید پروین اعتصا می که
شاعره ای بود که بسیار دوستش داشتم و دارم
اما دوست داشتم به عنوان یاد آوری که غرور گل چقدر گاهی آزاردهنده است. هر چند شعرم طولانی است اما اگر بخوانید تا انتها ممنون می شوم و مدیون چشمان زیبا بین شما دوستان:
صحبت گل بودو خار رو سیاه
در نشستی در میان باغچه
گل به عشوه از خودش تعریف کرد
هی زبان می ریخت و می گفت او به خار
خار اما ، بی زبان بود و غمین
در دلش جوش و خروشی آشکار
بخت بد می دید ،اما درسکوت
روحش اما، طاقت خواری نداشت
پیش یارخود پرست خود فریب
خسته بود و پر تنش بود و غریب
قلبش از گفتار گل غرق عذاب
بود آشفته از این گفتار بی رحم و شتاب
یار بی فکری که در فکرش نبود
مایه ی امید و احساسش نبود
بی قرار از این همه بی فکری و احساس خام
راز گل در دل، نهان می کرد و لب می فشرد
عاقبت از این همه ، خودخواهی گل شد به تنگ
گل همی می گفت و بر خود می شمرد که گلی دیگر نباشد همچو من
غرق عطر و رنگ و زیبا یی و احساس قشنگ
هی به خود مغرور بود و هی صفاتش می شمرد
برگل روی خودش مشتاق بود
خار دیگر طاقتش بی تاب شد
آن چه پنهان کرده بود
از راز گل در سینه اش برزبان آورد و گفت اندیشه اش
بی توجه بر گل نادان که گرم خویش بود
گفت و گفت
تند و
پشیمان از چنین لحنی نبود
گفت باگل : تو چه می گویی ؟
کجای قصه ای؟
تا به کی گویی گل زیبا تویی
روز دیگر بر زمین افتاده ای
یا به دست کودکی جان داده ای
یا به دست باد و توفان بال و پر وا داد ه ای یا به زیر پای مردم خاکمال حسرت بی باده ای
عاقبت دانم تو و زیباییت
چند روزی تازه گی دارد تنت
باد غم پژمرده می سازد دلت
خشک و بیجان مرده می سازد تنت
من اگر بر قامتت بنشسته ام
بر نگاه تو
چو خاری خسته ام
حافظ جان تو بودم تا کنون
از خودم چیزی نگفتم ای زبون
به چه نازی رنگ و روی تازه ات
یا به عطر مست بی اندازه ات
آخر این ظاهر به دنیافانی است
سیرت نیکت به جایت مانی است
پس بدان ظاهر پرستی خیر نیست
حکمت و علم و حقیقت ماندنی ست
آذر مهتدی
قلمت پررنگ باد