یلدا نزدیک است . چند روزی بیشتر نمانده تا این دختر زیبا و افسونگر بساط پاییز را برچیند و رنگهای زیبایش را
در جعبه رنگ بگذارد و ببرد .
خواستم وقتی می آید با خودش بذری بیاورد به نام شادی و آن را در دستان دیمیترا مادر زمین کنار قلبش قرار دهد . تا سال دیگر دنیایمان پر از شادی شود شعرم تقدیم به رسم یادبود به دختر سیاه چشم گیسو
بلند یلداست.
یلدا شبی تا نیمه شب شبگرد شهرم بود
با خود سبد از میوه های مهربانی داشت
در زیر شلاقی که بر اسب خودش می زد
صد زخم سوزنده به نام زندگانی داشت
یلدا چراغی را به پاس آتش پاک اهورایی
روشنگر یک ظلمت بی انتهایی داشت
یلدا به قدر رنگهای زرد و اخرایی
خورجین اسبش
برگ خشک جاودانی داشت
در هر کشیدن های
افسار ی که از هم می گسست گاهی
یک شیهه ی درد آور از اخبار جاری داشت
در هر نفس جانی چو برگ خشک می خشکاند
تابوت هایی را
به دنبال خودش در پشت سر بگذاشت
یلدا به زیر بارش باران نمی رفت
او چشم هایش بارش سنگین تری داشت
یلدا خدا حافظ امان از دردهایت
دیوانه شد قلبت برای کودکانت
اما تو چون هرسال می آیی به دنیا
امسال بد دیدی بیاور سال زیبا
17آذر99
آذر.م
واژه ها و نگاه تان پاییزانه و احساساتان ناب و اشعار تان بینهایت زیباست