پنجشنبه ۶ دی
یک دخالت بیجا (قسمت اول)
ارسال شده توسط نسرین علی وردی زاده در تاریخ : دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۹ ۱۳:۴۵
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۵۰ | نظرات : ۷
|
|
قسمت اول:
سرم را به چپ و راست می گردانم. زمزمه می کنم:
–اللهم صل علی محمد و ال محمد.
نمی خواهم سجاده را جمع کنم. می خواهم همان جا برای بار چندم در حضورش، سفرهٔ دلم را بگشایم و یاری بخواهم تا بلکه فردا دیگر طلاقم را بدهند و فرزندم را در ازای مهریه ام، به من بسپارند.
–خدایا! خودت می دونی که دوستش داشتم ولی نذاشتن زندگی مون رو بکنیم. چشم دیدن خوشبختی مون رو نداشتن. می دونستن. می شناختنش! درست دست گذاشتن روی نقطه ضعفش! خدایا تو رو قسم به پیغمبرت یه کاری بکن دیگه همه چی تموم بشه. دخترم رو بهم برگردون. دیگه بسّه دو ماه سرگردونی و بلاتکلیفی! خواهش می کنم این بنده رو دست خالی برنگردون. کمکم کن!
گریه ام شدت می گیرد. دلم برای دخترم تنگِ تنگ است. دو ماه است ندیدمش! دو ماه است بغلش نکرده ام. صدایش را نشنیده ام. او چهار سال بیشتر ندارد. همهٔ این اتفاقات برایش سنگین است. یعنی مرا یادش هست؟! اگر ببیند و نشناسد چه؟!یعنی می شود فردا ببینمش؟! فکر ندیدنش مثل خوره به جانم می افتد و تمامم می کند. فکر پس زده شدنم توسطش! آه که چه عذاب سختی است داشتن کسی و نداشتن او!
درد و دل هایم که تمام می شود، اشک هایم را می زدایم. سجاده را جمع می کنم و داخل کشوی میز می گذارمش. هنوز چادرم را باز نکرده ام که صدای زنگ خانه بلند می شود. چه کسی می تواند باشد این موقع از روز؟! آیفون را برمی دارم و جواب می دهم:
–کیه؟!
صدای ظریف و کودکانه ای گوشم را می نوازد:
–منم مامان!
قلبم می ایستد. نفسم می رود ولی گویا قصد برگشت ندارد. دلم، ذهنم، هوش و حواسم، همگی به یک باره به باد می روند. او بود! دختر من! گوشی را می گذارم و سمت در می روم. یادم می رود دکمه را زده و در را باز کنم. یادم می رود چادرم را جمع و جور کنم. یکی_دو باری زیر انگشتان پاهایم گیر می کند و نزدیک است زمین بیفتم. اصلا نمی خواهم به این فکر کنم که چرا و چگونه پشت در است. فقط به دیدنش می اندیشم. به نفس کشیدن عطر تنش! به مامان گفتنش! این مسیر بین درِ فرعی تا درِ اصلی خانه آنقدر در نظرم طولانی جلوه می کند که دوست دارم پرواز کنم.
نمی دانم چگونه اما بالاخره می رسم. می خواهم در را از کنم. من حتی مطمئن نیستم آن کسی که پشت در است، دخترکم باشد. به گوش هایم شک می کنم. دستم جلو می رود و در باز می شود. اوست! آری خودش هست! شبنمم! مات منظرهٔ رو به رویم همان جا زانو می زنم. کنترل اشک هایم دیگر خارج از حیطهٔ توانایی ام هست. به سمتم پرواز می کند. غرق بوسه می کنمش! بغلش می کنم! آنقدر حسرت کشیده ام که به این زودی ها جدا نشوم.
پشت پردهٔ اشک، قامت مردی را می بینم که دخترم او را پدر می خواند. کاوه! همسرم! می گویم همسرم چون هنوز هم محرمش هستم! هنوز هم دوستش دارم! با تمام سخت گیری هایی که داشت و با تمام افکار بی منطقش!
شبنم با آن دستان کوچکش، گردن مرا چسبیده و قصد رها کردنش را ندارد. موهایش را که تا حدودی بلند شده اند، نوازش می کنم. این وسط هق هق گریه اش هست که آتش به قلب پر دردم می زند.
–گریه نکن عزیز مامان! یه لحظه منو نگاه کن دخترم! دلم برات تنگ شده ها!
با اکراه خودش را عقب می کشد ولی همچنان دستانش دور گردنم هستند. چشمان قهوه ای رنگ خوش حالتش که بی شباهت به چشمان کاوه نیست، حالم را خوب می کند. دست می برم و اشک هایش را پاک می کنم!
–دیگه گریه نکنی ها. ببین من اینجام!
آن قطره اشکی که به آرامی از گوشهٔ چشمش می چکد، دلم را زیر و رو می کند. با همان لحن کودکانه اش می گوید:
–بابا بلد نیست موهام رو ببافه! آخه چرا رفتی؟! بابا می گفت تو یه کاری داشتی که مجبور شدی بری! می گفت بچهٔ خوبی باشم و گریه نکنم. می گفت اون وقت برمی گردی! ببین چقدر دختر خوبی شدم! دیگه عروسک هام رو سر جاشون میذارم! حالا دیگه برمی گردی مگه نه؟
می دانم تحت تأثیر این ماجرا در هم صحبت می کند و از شاخه ای به شاخهٔ دیگر می پرد. اما تمام حواس من به جملهٔ « بابا گفت تو یه کاری داشتی که مجبور شدی بری » هست. من فکر می کردم، تمام این مدت بدِ من را به شبنم گفته و او را از من متنفر کرده باشد. تعجبم حد ندارد. گرچه به شخصیت کاوه نمی خورد ولی نمی دانم چرا در ذهنم این تصورات را پرورانده ام.شبنم می پرسد:
–بر می گردی؟ آره؟!
گونه اش را می بوسم و می گویم:
–فدات بشه مامان! بیا بریم تو بعدش صحبت می کنیم با هم!
بلند می شوم. دستش را می گیرم و می برمش داخل! درست لحظه ای که می خواهم برگردم و در را ببندم، کاوه را می بینم که قصد دارد پشت سر ما وارد شود. دستم را جلوی در می گذارم و سؤالی نگاهش می کنم. معنیِ نگاهم را که در می یابد، می گوید:
–حرف دارم باهات!
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۰۰۶۶ در تاریخ دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۹ ۱۳:۴۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
سپاسگزارم بانو شما لطف دارید🌹🌺🌹🌺 | |
|
از لطف شما بی نهایت سپاسگزارم🌺🌹 | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
منتظر خوندن بقیه داستان هستم
درود بر شما 🌹🌹🌹