دوشنبه ۳ دی
یک خاطره ی شیرین
ارسال شده توسط احمد پناهنده در تاریخ : پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴ ۲۰:۰۳
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۳۵ | نظرات : ۳
|
|
خاطره ای شیرین از عاقبت قماری بازی دوستم و فروختن پارچه ی دکان پدرش
سالهای چهل و یک و یا چهل دو شمسی بود که رفرم ارضی یا انقلاب سپید، جامعه ی ایران را در تمامیتش دگرگون کرده بود.
و کودکان و نوجوانان و جوانان از محیط بسته ی ارباب رعیتی، پای در جامعه ی باز و به سوی رفاه و آزادی گذاشته بودند.
از آنجائیکه شرایط و زمانه رفرم و یا انقلاب سپید با اینکه در شاهراه ترقی و پیشرفت قرار گرفته بود، اما پاسخگوی پنانسیل آزاد شده ی نسل نوجوانان و جوانان نبود.
جامعه در ابتدای راه شکوهمندش به سوی فتح قلعه ترقی خواهی در همه سویش بود.
بچه ها و نوجوانان و جوانان در این جامعه ی آزاد شده هر یک با خلاقیت فردی خودشان، بدون اینکه امکانی برای سرگرمی داشته باشند یا در جامعه موجود باشد، امکاناتی را برای گذران وقتشان تولید می کردند.
مثل بازی های مختلف که حاصل خلاقیت خودشان در دوره ی مورد نظر است.
اما بودند نوجوانان و جوانانی که تازه با ورق بازی آشنا شده بودند و هر یک در حلقه دوستان خودش با هم ورق بازی می کردند.
ادامه ی این ورق بازی، آنها را به این سو کشید که با پول توجیبی شان به قماربازی روی آورند.
و چون قماربازی یک بازی جذاب و شیرین است، گاهن باعث می شد که شخص بازنده دست به کارهای غیر متعارف بزند تا از آن طریق پولی بدست بیاورد و بتواند به اصطلاح خودش، پول های باخته شده اش را دوباره برنده شود.
اما این پندار خیالی باطل بود. زیرا وقتی می گوییم قمارباز. معنی اش این است که در آخر بازنده است. و هیچگاه نمی گوییم قماربُر یا برنده ی قمار.
هرچند در یک سوی قمار هم برنده ای وجود دارد.
القصه:
در راسته ی بزازان در شهر لنگرود، پدر یکی از دوستانم که هم اکنون در برلین زندگی می کند، بزازی داشت و کار و کاسبی اش هم بسیار پر رونق بود. بطوریکه یازده بچه اش را با همین کسب و کار ِ بزازی بزرگ کرد و همه را هم تقریبن موفق به ثمر رساند.
گذشته از این پدر دوستم در شهر انسانی بسیار موجه بود و در شورای شهر هم عضویت داشت و با بزرگان نشست و برخاست می کرد.
انسانی بغایت زحمت کش بود که با نیرو خلاقیت خودش همه ی ثروتش را شاهی شاهی روی هم گذاشت و شد یکی از بزرگان شهر.
پدر دوستم با اینکه یک بزازی دو دهانه و بزرگ در راسته ی بزازان داشت، غیر از روزهای شنبه بازار و چهارشنبه بازار، به به شهرها و بخش های رودسر و املش و شلمان و سیگارود و تا آستانه ی اشرفیه و لولمان می رفت و به روستایی ها پارچه می فروخت.
روزهایی هم که در لنگرود نبود، پسر بزرگش را به جایش در دُکّان می گذاشت تا به جای او مغازه را در این روزها بگرداند.
تابستان فرا رسیده بود و هوای لنگرود هم بسیار گرم شرجی بود و از آنجا که غذای اصلی مردمان لنگرود، برنج دم پز با خورشت های گوناگون بود. در این هوای گرم بعد از خوردن نهار محال بود که خوابی گذرا به چشم نیاید و وادار نشوی کمی دراز نکشی.
در یکی از این روزها که دوستم در بازی قمار با دوستاننش که همه ی توجیبی اش را باخته بود که هیچ حتا پیشاپیش پول چند روز توجیبی هنوز نیامده و نگرفته را هم به گرو گذاشته بود و باخته بود.
پس دنبال راه حلی می گشت تا بتواند از آن راه پولی بدست بیاورد و هم با آن پول قرضش را بدهد و هم پولی در دست داشته باشد تا با دوستان بساط قمار را پهن و قماربازی کند.
تابستان و هوای گرم و شرجی اش توانست این راه را برایش بگشاید. راهی که هیچگاه به ذهنش نرسیده بود.
در یکی از این روزهای گرم تابستان وقتی برادر بزرگش مغازه بزازی پدر را در غیابش اداره می کرد، دوستم از خانه برایش نهار می برد تا در همان دکان بخورد.
وقتی برادر بزرگش نهار را می خورد، چند دقیقه بعد احساس می کند که به چرت زدنی احتیاج دارد. پس به دوستم می گوید تو در مغازه بمان و من ظرف غذا را به خانه می برم و بعد از چرت زدنی برمی گردم.
دوستم هم نمی توانست نه بگوید چون از برادر بزرگش حساب می برد و هم از او هم می ترسید.
پس دوستم جای برادر بزرگ که او جای پدر در دکان بود، بر تخت کسب ِ پول از روستائیان نشست.
همینکه بر تخت نشست اولین چیزی که بفکرش آمد، این بود که به دوستان خودش بدهکار است و باید هرچه زودتر قرض انها را بدهد.
و بعد هم پولی هم به دست بیاورد که بتواند دوباره در حلقه ی دوستان قماربازی کند.
در این هنگام نگاهی به پارچه ها انداخت که در قفسه ها ی دیوار دکان بطور منظم جای گرفته بودند.
در این نگاه با خودش فکر کرد و گفت که اگر یک توپ از این پارچه ها را بردارد و از دکان خارج کند و آن را با قیمت ارزان به دیگران بفروشد، حتمن نیاز پولی اش را تامین می کند.
در حالی که در این نگاه و اندیشه غرق بود و راه بیرون بردن و فروختنش را در ذهن می پروارند، یک روستایی وارد مغازه شد و چرت اندیشه و نگاه دوستم را پاره کرد.
روستایی بعد از احوال پرسی با دوستم و سخن گفتن از محاسن پدر و برادر دوستم سخن ها به گزاف راند و بعد گفت آمده است چند متر پارچه برای پیراهن زنانه بخرد.
دوستم قسمت پارچه ی زنانه را به مرد روستایی نشان داد تا از میان رنگهای گوناگون و حتا جنس های مختلف یکی را انتخاب کند و او با قیچی زر کند یا ببرد.
قبل از زر کردن یا بریدن، مرد روستایی قیمت را پرسش کرد که دوستم گفت متری چهار تومان و پنج ریال
روستایی گفت گران است. پدر و برادرت ارزانتر می فروختند.
دوستم گفت خب چهار تومان
روستایی گفته نه باز زیاد است
دوستم گفت پس سه تومان
روستایی گفت نه دو تومان و پنج ریال
با اینکه دوستم می دانست پارچه را به قیمت خرید می فروشد. اما گفت باشد
چون به پول احتیاج داشت.
دو قواره سه متری برایش زر کرد یا پاره کرد و 15 تومان از روستایی گرفت.
15 تومان پول در این زمان مورد بحث، پول با ارزشی بود. بطوریکه یک کارگر یا یک فعله اگر هشت تا ده ساعت کار طاقت فرسا می کرد، در پایان روز هفت تومان مزد می گرفت.
از طرف دیگر بد نیست بدانیم که بدهکاری های دوستم به دوستانش، پول سه روز توجیبی اش بود یعنی 15 ریال یا یک تومان و پنج ریال
پس با این پول می توانست هم بدهکاری هایش را پرداخت کند و هم سیزده تومان و پنج ریال در جیب داشته باشد و آقایی کند.
سرمست از این پول به دست آورده، منتظر نشسته بود تا برادرش برگردد و او برود با دوستانش خوش بگذراند.
آن روز گذشت و دو الی سه روزی هم بعد از آن سپری شد.
دوستم با اینکه کمی دلهره در دل و جانش داشت اما سرمست بود از این پولی که به دست آورده بود.
سه روز بعد مرد روستایی با پارچه به دکان پدر دوستم برگشت تا پارچه ها را پس بدهد. در این هنگام پدر دوستم در مغازه بود.
مرد روستایی بعد از احوال پرسی و نوشیدن چای، پارچه های خریده شده را از زنبیل بیرون آورد و گذاشت روی میز و گفت حاج آقا:
این پارچه ها را سه روز پیش از مغازه شما خریدم اما همسر و دخترم، از رنگ پارچه خوششان نیامده است و می خواهم پس بدهم و پارچه ی دیگری بخرم.
پدر دوستم گفت این پارچه ها را چه روزی و یا کی خریدی؟
مرد روستایی گفت سه روز پیش
گفت متری چند خریدی؟
گفت دو تومان و پنج ریال
پدر دوستم عصبی شد که چه کسی این پارچه را به شما به این قیمت فروخته است؟
این قیمت، قیمت خریدم است
مرد روستایی گفت از پسرتان
پدر دوستم، پسر بزرگش را که در ته دکان بود، صدا زد و پرسید تو در غیاب من این پارچه را به این آقا فروختی؟
برادر بزرگ دوستم به پدرش پاسخ داد خیر. من در این روز بعد از نهار به خانه رفتم تا چرتی بزنم. از این جهت احمد را در مغازه گذاشتم. حتمن و شاید او فروخته است.
پدر دوستم که به شدت عصبی و ناراحت بود، پارچه را از مرد روستایی گرفت و پولش را به او برگرداند و پارچه ی دلخواهش را برایش زر کرد یا پاره کرد و بعد شب به خانه رفت.
همین که به خانه رسید، دوستم را صدا زد و گفت تو فلان روز به کسی پارچه فروخته ای؟
دوستم اول ترسید و به لکنت افتاد و بعد انکار کرد که پارچه فروخته است.
اما پیگیری پدر و وارسی کردن جیب او سبب شد که دوستم بگوید آری من پارچه را فروختم.
بعد پدر گفت آن پولها را چکار کردی؟
گفت گم کردم
وقتی پدر این حرف مسخره را از او شنید، چند چک آبدار به صورتش نواخت و داد دست برادر بزرگش تا تحقیق کند که این پول ها چکار کرده است.
برادرش هم دو نفر از آشنایان را مامور کرد که همه کارهای دوستم را تحت نظر بگیرند.
آن دو نفر بعد از تعقیب چند روزه متوجه شدند که دوستم، دوستانی دارد که قماربازی می کنند و هر روز با آنها خلوت می کند.
یک روز برادرش یک شلوار تازه برای دوستم دوخت که از این پس با این شلوار به مدرسه برود.
شلوار اتو زده بود. دوستم بعد از مدرسه به حلقه ی دوستان قماربازش پیوست و در خانه ای چند ساعتی قماربازی کردند.
وقتی به خانه برگشت دید برادرش منتظرش نشسته است.
او را صدا زد که جلویش راست بایستد تا او را تمام قد نگاه کند.
از چهره اش شروع کرد به نگاه کردن تا رسید به زانویش و دید شلوار دوستم اتویش شکسته و زانو آورده و بی ریخت شده است.
از او پرسش کرد کجا بودی؟
گفت با دوستانم بودم و با هم سیمنا رفته بودیم.
برادرش بلند شد و چند چک تو گوشش خواباند و گفت تو دروغ می گویی
نه اینکه تو سینما نرفتی بلکه رفته بودی با دوستانت قماربازی کنی.
دوستم شروع کرد به گریه کردن که ولا بلا من قمار بازی نرفتم.
در این هنگام مادر دوستم آمد جلو و روی سر برادر بزرگ دوستم داد کشید که چرا پسرم را می زنی؟
برادر بزرگ گفت او قمارباز است و همه ی پول هایی که با فروش پارچه جمع کرده بود، در بازی قمار باخته است و از این جهت برای ادب شدن باید تنبیه شود.
مادرش گفت تو از کجا می دانی احمد قماربازی کرده است؟
برادر بزرگش گفت نگاه کن به زانو هایش و ببین که شلوارش چطوری زانو افتاده و بی ریخت شده است؟
یعنی این شلوار زانو افتاده ی احمد نشان می داد که او روی زمین و روی دو زانو نشسته است و قماربازی کرده است که شلوارش اینجوری بی ریخت شده است.
مادر احمد هم هم که خلع سلاح شده بود، با اینکه مهر مادرانه را از احمد دریغ نمی کرد گفت:
خاکه تی سر یعنی خاک بر سرت
تی حقه که تنبیه بَبی یعنی حق تو است که این کتک ها را بخوری
تا آدم بَشی یعنی تا آدم درست و حسابی بشوی
حالا به من حق بدهید که در قمار همیشه انسانها می بازند حتا برنده هاشون
زیرا می گوییم قمارباز
احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۵۹۵۵ در تاریخ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴ ۲۰:۰۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.