جمعه ۲۱ ارديبهشت
|
|
چشمون عاشق من
واست زده چندتا پل
طپش قلب ما دوتاست
حال و هوای سی و سه پل
|
|
|
|
|
رفته ای خوشروبجایت مانده اشک وزاری است
بر لب مازندران تسلیّت و دلداری است
گرچه بر ایرانیان سخت است
|
|
|
|
|
سَماء را من رَصَد کردم
نجوم را جا به جا کردم
بدیدم در فلک نقشی
نشسته شخصی بر فرشی
بدیدم دختری زی
|
|
|
|
|
بوی کافور میده لحظه های بی پناه من
|
|
|
|
|
پای وفا بر انگیخت بر ماسوای1 عالم
دست دعا بر افراشت ، بر خالق دو عالم
در
|
|
|
|
|
نهرهای عسل و شیر و شراب های بهشت
|
|
|
|
|
نگاهم بر نگاه اشکیت چون خانه ویران...
|
|
|
|
|
من شاخه ی پاییزیِ
افتاده در بادم
رها شده از
دستان نامهر خزان...
سرما زده از گرمای
تنی مجذوب..
|
|
|
|
|
چه برگریزانیست در این حوالی گویا پاییز خیال خفتن ندارد
|
|
|
|
|
بهارا روز زیبایی بهارست
دگر روز ها گاه های بی شمارست
«ت.ن.ه.ا»
|
|
|
|
|
نور که برود با او به دیوار میروم
|
|
|
|
|
نخلستانی که در کودکی پاتوق بازیهای کودکانه یمان بود،
مدتی ست نفرات بسیاری از آن
بی سر و ایستاده
|
|
|
|
|
شاید قطره ای باران
نکُند سیر تشنه ای را
|
|
|
|
|
به مناسبت این ایام پر از غم این شعرم تقدیم به شما...
|
|
|
|
|
درونم حکم آتش بس
چه بی اندازه دل خستس
نه فکری در سرمدارم
نه دل شیدای وابستس
بقدری ساکتم انگار
|
|
|
|
|
مرده چه داند طعم زندگی را؟
بی دل چه داند بهر عاشقی را؟
|
|
|
|
|
با زهم ایران گلستان می شود
|
|
|
|
|
ز کم عقلی انسان ها بلاها می شود تقدیر...
|
|
|
|
|
آن صوفی ربانی وان حالت عرفانی
|
|
|
|
|
تا کجا آیم دگر تا "تو" شوی هم صحبتم
من درون ازدحام شهر هم در غربتم
|
|
|
|
|
جیب احساسم طبیبی با دوا تسخیر کرد
|
|
|
|
|
علی را بشناسیم
یارب مددی کن که علی را بشناسم
انفاس خوش لم یزلی را بشناسیم
|
|
|
|
|
از دست این زمانه ضحاک ماردوش
چیزی نمانده است بپوشد کفن وطن
مصطفی پایمرد
|
|
|
|
|
پشت خاکریز عشق
تمام فصل ها را وصل کردم به مرکز دل
|
|
|
|
|
ناامیدی رو بهم یاد ندادی استاد ، چشم تو چشم مرا باز کرد
|
|
|
|
|
لفظ ها مظروف ، معنا ، آشنا
ظرف بشکن محتوا گیری دلا
|
|
|
|
|
پلنگ خام خیال من و ...
برکه ی کوچک آب ،
|
|
|
|
|
زِ سـوز آتشِ خلق زمانه مي سوزم
نمي توان كه بـسازم ، نـمي توان سوزم
|
|
|
|
|
درآغاز، چهره ی نازش دل من را ربود
بعد روحم ، حرکاتِ بدنش را ستود
|
|
|
|
|
دیگر هوایت را ندارم، می توانی
از سینه ام خارج شوی چون دودِ سیگار !
|
|
|
|
|
درودها
دنیایی سراسر استعاره و ایهام
و اشاره یست بر تمدن های دیجیتال .
همان روابط آدمی
اما رن
|
|
|
|
|
من از نظاره روزانه خورشید می ایم
از آفتاب یک دست
واز حرارت روزانه اش
در تک وتابم
اندرونم تنها
|
|
|
|
|
دوری ز دو پهلوی تورا پس تو کجایی
شب تا سحر از نام تو بردن نروم خواب
|
|
|
|
|
تر کن تو سر و پایم تا سوی خدا آیم
|
|
|
|
|
دوست داشتنت
انقلابی بود خود جوش ...
|
|
|
|
|
بیا که نیمه شبی عاشقانه هو بزنیم
دم از محبت و عشق و صفای او بزنیم
|
|
|
|
|
از چشم تو تا شهر غزل فاصله ای نیست
|
|
|
|
|
فصل ِ قحطیست ، خدا خواست که باران نشود
بهتر این است تب ِ حادثه درمان نشود
ما به یک کوچه ی بن بست
|
|
|
|
|
تحقیر را باور نکن.
تقدیر را باور نکن.
دلخواه خویش را نقش زن.
زیبا و زشتش پای توست.
|
|
|
|
|
بگو خدا به آنچه سرشت برگردد...
|
|
|
|
|
از من هوای دیگری بخواه
این هوا ،
هوای کس دیگریست .
دستهایم
بوی نقاشی گرفته اند
از بس که ا
|
|
|
|
|
مثل بازیه شطرنج
کیش و مات نگاتم
تا به آخرین مهره
پا به پا من باهاتم
|
|
|
|
|
از بهر تو چند بیتی غزل در قلب جوهر نثار کاغذ شد
|
|
|
|
|
از تک تک عناصر وجودت برایم خانه ای ساخته ای به نام خانه عشق...
|
|
|
|
|
بعضی وقتا سخته حتی تصورکردن بعضیا
هستن اما هنوز یه سری آدما
|
|
|
|
|
باتو می مانم از درخشش آفتاب تا تابش ماه
|
|
|
|
|
دستانِ من کوتاه خواهد شد
ز گیسوهات
|
|
|
|
|
بخوانید از تبار لاله ها رنگ دو رویی را...
|
|
|
|
|
صبح یعنی تو بخندی دل من باز شود
پلک بگشایی و از نو غزل اغاز شود
صبح یعنی که دلم گرم نگاهت باشد
آس
|
|
|
|
|
دیرگاهی قَلب آشُفتِهیِ مَن غَرقِ غَم و ماتَم بود
آزُرده و رَنجور و پَریشان زِجفایِ فَلَک و عالَ
|
|
|
|
|
دست در سینه و خنجر بر زبانم،هر دو یار نا اهل را بریدیم
|
|
|
|
|
چون خلوت آدینه شده شهر دلم
چندی ست قرنطینه شده شهر دلم
بستم دل خود را به کسی جا ندهم
هشدار! که وا
|
|
|
|
|
اینک که در چنگال او قلبم گرفتار آمده
این قلبم بی همراه من بر کوی دلدار آمده
|
|
|
|
|
تا نکشته ست مرا ماتم هجران برگرد
|
|
|
|
|
شعر من از غمت مي سرايد
از بي كسي و از دوري
|
|
|
|
|
از همه بریده ام دیگر من
فارق از غرق تمنا باشم
سقف خانه ی دلم ریخت سرم
خواستم دوباره بنّا باشم
خس
|
|
|
|
|
فدایآبیچشمتومویزیبایت
|
|
|
|
|
هرجا که باز شد درِ قلبی به روی عشق
غم می رسد به شیشه ی دل سنگ می زند !
|
|
|
|
|
فکر کردم که کمی بادل من همراهی
|
|
|
|
|
بر دست من آمـد ، ره آثار مـروت
بر خلق بُوَد ، رسم و طريقي زِ اخوت
|
|
|
|
|
می میرم و از عشق تو مفقود شوم
|
|
|
|
|
همهمه آغازی شد ،
بر تَشَکُلِ یک شورش
|
|
|
|
|
شب سرشار از سکوتِ ستاره هاست
|
|
|
|
|
و آن طرف تر زنی
با مغزی مندرس در سر
و پالتویی زیبا به تن
|
|
|
|
|
پای چپم تیر میکشد...
دست راستم تصویر
چشمانت را...
مانده ام مُسَکِن برای خواب بخورم...
یا قلم بد
|
|
|
|
|
سلام
طرح و پیش نویسی است
برای نمایشی آکنده از غم و کاویدن دلایل این فصل جدایی جانکاه .
و
وص
|
|
|
مجموع ۱۲۳۹۸۱ پست فعال در ۱۵۵۰ صفحه |