شنبه ۸ ارديبهشت
شعر عاشقانه
|
|
بر بلندای دار
ققنوس می شود بیدار...
|
|
|
|
|
ز شوق پنجره بگشا که می زند باران ...
|
|
|
|
|
با رفتن تو پای دلم می لرزد
|
|
|
|
|
من که پابند حیا بودم، ندایم نعره شد
پاسخی هرگز نیامد، مهد آن محیا کجاست؟
|
|
|
|
|
منم آن فروغ شمعی، که به آرزو گسستم...
|
|
|
|
|
یک کمی از خلوتت بیرون بیایی بهتر است
مدتی است این چشم عاشق، خیره مانده بر در است
...
|
|
|
|
|
بوی تن تو
پَر می کشد
به آغوش سرد خواب هایم
|
|
|
|
|
از سکوت مردم بیدار ضربت خورده ایم
|
|
|
|
|
بین من و چشمان تو راز است امشب
|
|
|
|
|
یادم نمیره روزایی که با تو سر شد
|
|
|
|
|
دلتنگ توام
ای بی خبر ازمن که می آلوده ومستی
پیوسته پرستار غمم بوده و هستی
ازدوری تو جان به لب
|
|
|
|
|
آسمان آهی کشید با بغض گریست
|
|
|
|
|
من قلعه ی آبادی در کنج زمان بودم
بی زلزله و جنگی ، آوارترش کردند
یک پنجره از من که ، سودای رسیدن د
|
|
|
|
|
در مسیر کاروان عشق چاهی لازم است
|
|
|
|
|
گرچه گفتنش برایم سختست،
اما در حضور ستارهها
من ماه را دوست دارم.
رها_فلاحی
|
|
|
|
|
زلف خود بر باد دادم تا که مفتونت کنم
نیمی از من در مسیر باد ، راهیِ تو شد
|
|
|
|
|
بهار استُ اُردیبهشتُ
بادِ لطیفی می وَزَد عطرِ
گلهآ خاطره یِ آغوشَت
را برآیم زمزمه میکند.
آگرین_
|
|
|
|
|
عالَم هستی .فلسفی
تو نظرکن تمام عالَم را
بین به هرلحظه اش چها باشد
بی هدف نیست زندگی جانا
بین
|
|
|
|
|
می شویم
در حوض ِ اتفاق
اطلس ظریف باورم را
|
|
|
|
|
همواره غمت بر دل من میتازد
|
|
|
|
|
خداوندا شکایت دارد این دل از زمین و آسمانت....
|
|
|
|
|
مه ندارد جلوه ای ای یار گل اندام من
|
|
|
|
|
چشمانم
تو را
میبارند در من ...
|
|
|
|
|
امشب ای ماه من غمزده را در بر گیر
سر بنه بر سر دوشم، گله را از سرگیر
|
|
|
|
|
در محاصرهی تنهائیام!
...
فالِ فنجانِ قهوهام را
ب
|
|
|
|
|
شمعدانیها کنار حوض، عطشان و نزار
در کنار آب اما...خسته و پژمردهاند
شهر شاعرکُش، پر و بال غزل ر
|
|
|
|
|
اشک منو در اووردی از بس نبودی
عشق منو سوزنودی دلواپس نبودی
دیگه معلومه که با کلاس بودی
با همین تی
|
|
|
|
|
رها گشته بغض و سپس سیل اشک
|
|
|
|
|
ای که برایم دفتری از عاشقی وا میکنی
|
|
|
|
|
نشدی قسمت آب و نشدی قسمت گل
نام تو هک شدە در دفتر تنهایی دل
|
|
|
|
|
خورشید عشق
برتو
نخواهد تابید
|
|
|
|
|
آری ای یار درست است... گرفتار شدم
|
|
|
|
|
گلوبند اشک هایم
صدپاره شده!
|
|
|
|
|
در باور من شنبهی آغاز تویی
|
|
|
|
|
عشق یعنی لحظه دلواپسی....
|
|
|
|
|
بگلزار می نگرم اما جنونز مستی اش دارم
به ساقی می نگرم اما نشان هستی اش دارم
می خوام عرق وز عنبر مو
|
|
|
|
|
من عشق و یادت را برای خویش می خواهم
هر حس شادت را برای خویش می خواهم
...
|
|
|
|
|
وباتو شیرین ترین واژه های
شعرهایم
که در هیچ جایی گفته
ودر هیچ داستانی سروده نشده
|
|
|
|
|
در فکرتِ این مزرعه ی همواریم
|
|
|
|
|
راه را بستی به رویم چاه کندی بر مسیر
من نفهمیدم چه شد گشتم به چشمانت اسیر
|
|
|
|
|
دیگر در غزلم قافیه پیدا نمیشود
|
|
|
|
|
حدیث عشق میگویم به گوش باد تا شاید
|
|
|
|
|
گر به هر جا می روم، از تو روایت میکنم!
گر، عزیز بهتر از جانم، صدایت، میکنم!
جامه را از دوش برمی گی
|
|
|
|
|
سحرگاهی که در شوقت جنون را آشنا دیدم
توهم، واقعیت را چنان من جابجا دیدم
|
|
|
|
|
بعد مرگ از سرودست و پا چه می ماند رفیق؟.....
|
|
|
|
|
غروب بهاری
درآن دشتِ گلشنی از
|
|
|
|
|
انصاف نیست
این همه دلتنگی در من
سر به جنون بردارد....
|
|
|
|
|
فاش گویم راز هستی هوش دار ...
|
|
|
|
|
عاشق که باشی غافل از احوال خود باشی
|
|
|
|
|
ذره ذره آه شد آواز دل از عشق تو
کنج تنهایی شده دمساز دل از عشق تو
همدمی دیرینه دارد چشم خیسم خون
|
|
|
|
|
زندگی
...درد را باید کشید
روی بوم سینه
خموش ولال..
|
|
|
|
|
جان میبُرَم از بَر، لیک، از دلبر و دل هرگز!
|
|
|
|
|
پاییز اگر عاقبت خویش بداند
بر رویش بستان نکند چشم چرانی
|
|
|
مجموع ۷۵۵۰۱ پست فعال در ۹۴۴ صفحه |