سه شنبه ۲۹ اسفند
شعر دلشکستگی
|
|
آه از این واژه ی کمیاب سَبُک بار شدن
گیج یک خواب بیابان
عطشِ تشنه ی مُرداد
و سراسیمه درون یخِ تال
|
|
|
|
|
و انگاه که من دل را سپردم دست یاری ...
|
|
|
|
|
خواب دیدم که باغ پاییزی خواب سبز بهار را میدید...
|
|
|
|
|
بر چهرهی غم، گریهی بارانیِ خویشم
در جشنِ وفا، شمعِ چراغانیِ خویشم
با هرکس و هرچیز، ستیزنده و در
|
|
|
|
|
در فراسوی خیال نام تورا خال زدم...
|
|
|
|
|
گوشها را ولوله انداز و رعدآسا بسوز
|
|
|
|
|
درونم سیاه و نگاهم روشن است
به این پیرهن دورو دوخته ام میبالم
|
|
|
|
|
ما...
خریدنی نبوده و نیستیم!
|
|
|
|
|
چندیست که این خسته دگر پای ندارد/آبستن درد است و سر زای ندارد
|
|
|
|
|
خیال کردی من باز با دیدنت
مثل اون قدیما هراسون میشم
|
|
|
|
|
دوبیتی داغ از قدرت الله حاجی پور
شکست آیینه ی بازار مادر
تو رفتی من شدم تکرار مادر
الا ای روشن
|
|
|
|
|
«یادمان جانکاه»
شب بود،
ابتدای هجوم تاریکی،
تلخی تازش غم ها بود.
جغدی
چون سایه ای شوم،
بر رو
|
|
|
|
|
مرگ برای پرنده در قفس آرزوییست که سال ها باید انتظارش را بکشد و در خیال با بال شکسته در آسمان پرواز
|
|
|
|
|
هرگز سکوتِ من نشکست و عیان نشد
|
|
|
|
|
در امیدم صنما تا که ز من یاد کنی
|
|
|
|
|
شراب هم نشدی بزرگ شو، فرات در تن توست
به خود بیا،مگر مجلس چشم با عزاش میجنگد!؟
|
|
|
|
|
در نهانم تب نموده خاطری
کُنج یک میخانه را دارم تصور میکنم
|
|
|
|
|
عاشقی هست که در شب های باران زیر ابر
ناله ای سر میدهد تا در بیابد بی خبر
|
|
|
|
|
مثل ماتم در دلم جا کرده ای
درد را در سینه ابقا کرده ای
زندگان را درنیابیده چرا
مردگان را باز احیا
|
|
|
|
|
آه.. من خالی شده از فریادم
بال در حجم قفس ها زده ام
|
|
|
|
|
دلتنگیِ سختیست در این سینهی من
|
|
|
|
|
به سوی آسمانِ آرزوهایم سفر کردم
به پیشم هفت خانی از بلا بود و خطر کردم
حباب آسا اگر لرزیدم از
|
|
|
|
|
مروارید دریا
کجای قصه ی مروارید دریا
تو نیستی قلبم تاریکه
توی این روزهای دل شکستن
|
|
|
|
|
من بلدم انگشت اشاره ی مردم...
به سمتم راببینم و خجالت نکشم...!
|
|
|
|
|
تو برایم بنویس در نامه ای که هرگز به دستم نمی رسد....
|
|
|
|
|
تو این شهری که آدم هاش غریبن
همه حرف و حدیثاشون عجیبن
|
|
|
|
|
دیدمت باز خاطراتت در سرم تکرار شد
|
|
|
|
|
چند روزیست وقتی جلوی آیینه می ایستم، خودم را در آن نمیبینم!
نمی دانم آیینه خراب شده است یا من!
|
|
|
|
|
چو بدخواهی دلت خرم ببیند
به کامت سفره ی اغوا بچیند
|
|
|
|
|
راه به جایی نبرد آنکه خیانت بکند
آتش دوزخ بخرد هر که اهانت بکند
|
|
|
|
|
از این ناشادمانی های ظاهر شاد بیزارم
|
|
|
|
|
آن غروب سرد برفی
گفتم به برف...
|
|
|
|
|
امشب برای نوشتن دلنوشته ام تکه ای از قلبم را در گوشه اتاق تنهایی هایم می یابم....
|
|
|
|
|
در انتهای این راه، من ماندهام و تباهی
که مملو از درد است در این سیاهی
در گردابی بیپایان گرفتارم
|
|
|
|
|
بنام خدایی که فرد آفرید
مرا در بیابان چو گرد آفرید
خدایی که تنها در این روزگار
شکست و غم و روی زر
|
|
|
|
|
وقتی به حسرت های رسوب کرده ی دلم فکر می کنم ،
عشقت در دلم تهنشین می شود.
کاش هرگز از دلم عبور نم
|
|
|
|
|
سرم
در گریبان این کوچه
هیچ خیابانی
گردنم نمیگیرد
|
|
|
|
|
کم کم غروب میرسد از راه و باز هم ، آید صدای ناله و صد آه و باز هم ، در پشت ابر های مصیبت نهان شدست ،
|
|
|
|
|
همسان یک درخت در شب پاییز
بر برگ های زرد خودم گریه می کنم
|
|
|
|
|
می روم من
همین قدر کوتاه،همین قدر رسا
مقصدم؟نپرس که خودم نمیدانم تا کجا
تا از این شهر حسود دور ش
|
|
|
|
|
به صنوبرِ...
جلویِ خانه تان...
گفتم قصهٔ خودمُ خودت را
|
|
|
|
|
راهم شده بیراهه و چاهم شده وافر ، دینم شده بی دینی و قلبم شده کافر ، از درد همین بس، نفس آید به شمار
|
|
|
|
|
گورستانی چشم براه یک تابوت ...
|
|
|
|
|
تو اگر فال منی ، من اگر مال تو ام ، پس چرا نقش تو در فنجانم ، این همه کم رنگ است
|
|
|
|
|
هزاران روز فدای آن شب سرد...
|
|
|
|
|
به تاراج آمدی ای دل نداذم چیز قابل دار
|
|
|
|
|
به یادِ مهربانمادر آسمانیام...
|
|
|
|
|
خسته ام
خسته از هر چیز هر کس خسته ام
بس که دارم درد و غم در انتظارمرگ خودبنشسته ام
|
|
|
|
|
تو برفتی و ندیدی که غمت با من دیوانه چه ها کرد
که دلم یک تنه با سینه بیچاره بی خانه چه ها کرد
|
|
|
|
|
باران خانه ام تنها حرفهای زیباست که
ازدلهای مرده میبارد
|
|
|
|
|
بی تو
اشکی رویِ گونه سرازیر شد
دلی شکست
آینه ترک خورد
پاره شد
عکسِ خاطره ها.
آگرین_یوسفی
|
|
|
|
|
عمریست پنهان کرده ام،
زخم ها را،
در شوره زار لبخند ها،
در سراب خوشی ها.
|
|
|
|
|
باز هم همان حکایت همیشگی ست
|
|
|
|
|
ماتم گرفته جنبشِ واژه برای زیست
|
|
|
|
|
آسوده بخوابید که اینجا خبری نیست
|
|
|
|
|
دلم شادی و امید و کمی فریاد می خواهد...
|
|
|
|
|
کلمات حول چه مفهومی بچرخد
تا شعری خوب در بیاید؟!
|
|
|
|
|
جنگاجنگم
تنها
با همدیگر خویش
|
|
|
|
|
در ساحل زمان،
موج سکوت و سکون،
به سپیدی موهایم میخورد؛
خستگی از دل جبر سیاه زمانه،
میدمد در ر
|
|
|
|
|
چشمم به آمدنت خشک شد
غبار بر نفسم نشست و
دلگیر شد
هر صبحی که شراره های نور
|
|
|
|
|
از فرط غم خموشم و مسکوت مانده ام
چون مُرده ای که در دل تابوت مانده ام
دنیا نبود عرصه ی پرواز های ع
|
|
|
|
|
مگر هست در این دنیا...
از خواب عجیب تر چیزی؟
|
|
|
مجموع ۴۵۶۲ پست فعال در ۵۸ صفحه |