گوش کن ،از گوش هایت من طلبکارم رفیق
از زبانِ تک درختی مانده در قلب حریق
یک بیابانِ عقیمم ،رویشم افسانه است
بر گوَن هایم به رقص امد دل سفاک تیغ
حرفهایم راشنیدی ،گفتی اینها قصه اند
قصه هایم را نخواندی ،غصه هایم را بخوان
هیچ خشتی از خراباتِ دلم آباد نیست
خانه ای مخروبه ام ،اطراف دیوارم نمان
من که سر پیش هلاکوخان نیاوردم فرود
دوست باشمشیر چنگیزانه جانم را ربود
دست ها و سینه ام جاسوس دشمن بوده اند
درد من ازسنگ ناکس را زدن بر سینه بود
مثل افلیجی که درخواب و خیالش می دود
مثل آبی که مسیرش رو به بالا می رود
مثل خلقی که گریبان عدم را می درد
آدم بینا وبال شهر کوران می شود
شاعری خوابیده روی واژه های انتحار
می مکد تا لحظه مرگ از سماق انتطار
مثل بارانی که می بارد به گندمزارخشک
نوش دارویی که دیرآمد ندارد اعتبار
چون تفنگی که به دوش مرده سربازی دهند
واژه ها در ذهن من هی نعل وارون می زنند
در لجن زار خیالاتم رسوب افتاده است
زخم های کهنه ام آهسته بیرون می زنند
چهره ام کم کم خم لبخند یادش می رود
دستم آخر گرمی پیوند یادش میرود
آه... ای مفهوم تکثیرودوام فصل سرد
بعدها آیا بهار اسفند یادش می رود؟
زندگی سلاخ احساسات ما درمانده هاست
یک نمایشنامه مانند سکوت بره ها
دردهایم مثل کوهند وبه پژواک آمدند
زیر بهمن ماندم و هرگزندیدم قله را
مرده میخواهد مرا این کوره راه اشتباه
انتهایش افتضاحست ابتدای اشتباه
منطق اندوه من را هیچ آیینی نداشت
سجده می کردم مگر بریک خدای اشتباه؟