غزل:
در کارگه هستی، سر گشته ی یک رازم
از بهر چه من زنده، آخر به چه مینازم
نامرد به کام دل، نادان همه در نعمت
بر لقمه جوئی خونین، دست و سر و جان بازم
خواندند به گوش ما، حکم ازلی این بود
من خام نمی گردم، بر حکم ازل تازم
در بازی چرخ دون، من باخته ی جورم
در تاس نباشد شش، هر گونه که اندازم
یا رب تو چنان خوارم، کردی که ز ناچاری
نزد همه نامردان، هر دم سپر اندازم
دادی تو مرا عشقی، کاتش زده بر جانم
سودا زده ی مهر، هر گلرخ طنازم
افسوس که از زشتی، وز فقر و تهی دستی
وصلی نبود ممکن، از دور نظر بازم
هم صحبتی عنقا، از سر بشد و اکنون
با روبهکان همدم، با شبپره دمسازم
از درد و غم و هجران، چونان شده ام نالان
کز سنگ بر آید خون، در گریه بر آوازم
هر شب دهی ام مژده، کز غم تو بیاسائی
چون روز پسین آید، دردی دگر آغازم
شب تا به سحرگاهان، دستی به دعا دارم
با سبحه و سجاده، عمری ست که همرازم
حاشا که دعا گردد گردانگر این گردون
هیهات که دیگر ره، بر کار تو پردازم
جرمم چه بود یا رب، کاین گونه بیازاری
دردم به که گویم من، از دست تو چون سازم
ارث پدرت خوردم، نامت به بدی بردم؟
بر جای تو بنشستم، یا دست بر آن یازم
گو ترس از آن داری، کز هستی و سرمستی
لشکر به تو شورانم تخت تو بر اندازم
این ره که تو میپوئی، قهر و غضب افزاید
روی از تو بگردانم، لات و هبل افرازم
بس کن تو «خراباتی»، تا چند چنین نالی؟
فریاد رسی نبود، من با غم دل سازم.
محمد کریم نَقْدِه دوزان (خراباتی)
با کمال تقدیر و احترام
زیبا بود 👏🌺🌺