به یاد آنان که سطری بر دفتر دل نوشتند...
من نه سودای عاشقی دارم ،
نه ادعای شاعری ،
نه از تبار شعر هستم ،
نه از دیار عاشقان ،
چند سطری دل بر قلم سپرده ام،
تا که رسوایم کند و از زخم دلی بنویسد ،
که با آن زیسته ام ،.
همه عمر با خواسته هایم جنگیده ام ،
نه آنان شمشیر فرود آوردند ،
و نه من تیغ در نیام بردم ،
تا چشم از چشم شناختم ،
خود را غرق در چشمانی دیدم ،
که جز چشمش هیچ به چشمم نیامد ،
شور جوانی و شوق عاشقی ،
کَر میکند ،
کور میکند،
ولی شیرین است شیرین ،
تا رَسم عاشقی آموختم ،
پَر و بال دل را شکستند
و در قفس تنهایی ام انداختند،
تا به تنهایی خو گرفتم ،
قفس را شکستند و باز دلدادگی ام آموختند،
تا محو دل شدیم و مبحوتِ دلدار ،
غول خیانت سر رسید ،
در هم شکست ، دل و دین و دنیام را...
و حال من مانده ام ،
بی پر و بال،
بی دل و دلبر ،
بی نام و بی قفس ،
در سکوتی غرق ام که سر شار از فریاد است ،
نه در قفس تنهایی ام هستم ،
نه در شور عاشقی ام ،
گاه میخندم ،ولی خندان نیستم ،
گاه می گِریَم ، ولی گریان نیستم،
نقابی زده ام به وُسعت تمام دلتنگی هایم
نقابی که دگر نه خود را میشناسم ،
نه دوست ، نه بیگانه را...
و من چه ساده در خود گمشده ام ...
دستمریزاد