الایاایهاالساقی

الا یاایها الساقی به کارم مشکل افتاده
گمانم چرخ گردونت به دورباطل افتاده

سفربا رقص امواج خروشان رفته ازیادم
نهنک ارزوهایم به روی ساحل افتاده

تمام مرزهایم را به اشغالت دراوردی
میان ارش وتیروکمانش حایل افتاده

درون دخمه ای تاریکم و درفکر پروازم
خیالم بارکج بود و به دورازمنزل افتاده

من ان سنگم که مجنونی به چاه غفلت اندازد
و مایوسانه دنبال گروهی عاقل افتاده

پراز سلطان جلال الدینم و محصور چنگیزم
چه ترسی در دل اطرافیان بزدل افتاده

غزل دستم به دامانت درین بیغوله پوسیدم
به دستانت نگاهم چون نگاه سائل افتاده

سراب اندرسراب است این سرابستان تنهایی
منم با زورکی کهنه که آنهم لر گل افتاده

الا یاایها الساقی شرابت خون مابوده
ولی هرگزنفهمیدم چرا ناقابل افتاده