سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

سه شنبه 18 ارديبهشت 1403
    29 شوال 1445
      Tuesday 7 May 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        سه شنبه ۱۸ ارديبهشت

        مهمان خدا

        شعری از

        صادق عماری

        از دفتر پند و داستان نوع شعر مثنوی

        ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۶ آبان ۱۳۹۴ ۰۸:۲۱ شماره ثبت ۴۱۶۸۲
          بازدید : ۷۲۷   |    نظرات : ۲۰

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه

         
        بود  ابراهیم     ،       مردی با کرم
        هرچه مهمان    نزدش آید،  محترم
        یک مجوسی   درمسیر راه خویش
        نزد او شد     بهر مهمانی به پیش
        شرط شد ،   گر تو به دینم بگروی
        میپذیرم ،       غیر از آن   باید روی
        آن مسافر خانه اش را    ترک کرد
        نا امید ازهرچه بود  و    درک کرد
        وحی نازل شد   ،    بر ابراهیم پیر
        ای پیمبر  ،      تو شبی او را پذیر
        من همیشه  ،     روزی او را دهم
        کی شده   ، من منتی  ،  بر او نهم
        سوی تو با آرزو    ،     ارشاد شد
        با امید مرحمت      ،      دلشاد شد
        میشدی از راه او ،     مهمان نواز
        کس نگوید رد کن او را     در نیاز
          نعمتی ،  گر من ، فراوان دادمت
           چون وسیله،  در جهان بنهادمت
             آن مجوسی،نزد تویک کافراست
               تو که میدانی،خدا هم غافراست
              او   خجل ،    از حضرت درگاه شد
               از نصیحت  پر شد و     آگاه    شد
        رفت دنبال مسافر   ،         هرکجا
        تا که اورا یافت    ،   داد او این ندا
        اشتباهم بود           گر راندم تورا
        پس بیا نزد خودم         در آن سرا
           از سخن  آن مرد هم     مسرور شد
        رخ چو ماه و چشم او ،  پر نور شد
          گفت ابراهیم ،     این فرمان اوست
         هر که آید نزد من  ،  مهمان اوست
          او که رزق مردمان      همواره داد
           نان وکسوت ،  پرنمود از آب و زاد
           این کپر،     این خانه یا ظرف طعام
            مال من نی باشد آن       اموال عام
        ما امین      داده های        آن خدا
        حق محرومان             بنزد ما گدا
        آن سخن ها را     شنید ومات شد
        حق نمایان گشت    هم  اثبات شد
        کیست آن خالق  ،  که او معبود تو
        چیست آن آئین ، مگر ، مقصود تو
            آن مجوسی چون که پاسخ را شنید
        جز قبول حق ،     رهی دیگر ندید
         
         
        این داستان که به شکل سروده در آمده است داستانی جالب و پر معنائی است که توجه به بعضی نکات آن بی فایده نیست .
        حضرت ابراهیم علیه السلام پدر انبیاء موحد است . او در یکهزار و هشتصد سال قبل از میلاد حضرت عیسی علیه السلام زندگی میکرد . حضرت ابراهیم علیه السلام مردی با کرم و مهمان نواز بود و به مهمان خودش احترام می گذاشت . روزی یک مرد مجوسی سر راه خود وارد خانه ی حضرت ابراهیم علیه السلام شد . حضرت ابراهیم علیه السلام با آن مرد شرط کرد که اگر اسلام آورد او را می پذیرد و گر نه باید خانه را ترک کند . البته احتمالا این رفتار از او بعید بنظر میرسد اما غایت داستان موضوعات دیگری می باشد که قدری این رفتار را توجیه میکند .
        مهمان امید خود را از دست میدهد و خانه ی ابراهیم علیه السلام را ترک می نماید . او مطلب و علت این اتفاق را میفهمد و اعتراضی هم نمی کند . در این زمان به حضرت ابراهیم علیه السلام وحی میرسد که ای پیامبر چه میشد اگر او را برای یک شب مهمان میکردی . خداوند همیشه روزی او را بی منت داده است . او به سوی تو راهنمائی شد به امید آن کرمی که از تو شنیده است . تو بدان وسیله فرد مهمان نوازی میشدی . چه کسی گفته است او را از خانه خودت برانی و اذیت کنی . نعمت فراوانی که خداوند به تو داده است تو را وسیله ای قرارداده تا از آن نعمت به دیگران برسانی . اگر چه آن مجوسی نزد تو کافر است اما خود میدانی که خدا نیز غافر است و از گناهان میگذرد .
        حضرت ابراهیم علیه السلام به محض دریافت این وحی از کار خود پشیمان میشود و خود را سرزنش می نماید . از ترس کار خود و برای جبران این امر و اطاعت از دستور خدای متعال به دنبال آن مرد می رود تا او را به خانه ی خود بازگرداند . وقتی او را پیدا میکند به او میگوید که من با این کارم شقاوت و بدی کردم . از او معذرت خواهی میکند و به او میگوید که من تو را به مهمانخانه ی خودم دعوت میکنم . دستور خدای متعال است ، هرکسی نزد من بیاید مهمان خداست . هرچه که من دارم از خانه و وسایل و غذا از آن خداست و از اموال عمومی است . من امین این اموال و نعمت ها بیش نیستم . خداوند عز و جل حقی برای محرومان در اموال ما قرارداده است که ما وظیفه داریم آن حق را به صاحبانش برسانیم .
        آن مرد از شنیدن این سخن مبهوت شد و صورت او از تعجب و خوشحالی پر نور گردید . از رازهای خلقت که دستورات خداوند است متحیر می ماند و از حضرت ابراهیم علیه السلام می پرسد که خدایت کیست ، تو چه خدائی عبادت میکنی . این آئینی که تو از آن تبعیت می کنی چیست . وقتی پاسخ را می شنود حق را قبول می کند ، زیرا به جز این راه ، راه بهتری نمی بیند .
        خلاصه اینکه چه خوب میشد ما مهمان نواز و شکرگزار نعمت های خداوند متعال باشیم . این مهمان نوازی اگر مستحب است ، اما دادن حقوق محرومان از اموال خودمان امری است واجب می باشد . خداوند در قرآن کریم به صراحت در سوره ی معارج آیه های 22 تا 25 میفرماید: -
        " إِلَّا الْمُصَلِّينَ  (22) ، الَّذِينَ هُمْ عَلَى صَلَاتِهِمْ دَائِمُون  (23) ، وَالَّذِينَ فِي أَمْوَالِهِمْ حَقٌّ مَّعْلُومٌ  (24) ، لِّلسَّائِلِ وَالْمَحْرُوم  (25) "
        یعنی بجز نمازگزاران ، همان کسانی که بر نمازشان پایداری می کنند و همانا که در اموالشان حقی معین و معلوم است برای سائل و محروم " .
         
        ۵
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        طاهره بختیاری

        دردا به دل عاشق غم مثل یه قندانه اا هر چند که عشق او مانند شب و روزه اا بداهه ه
        محمدرضا آزادبخت

        د گاهی به سرم می زند شبیه زن دیوانه کوچه مان عاطفه را بخشکانم زیر نور آفتاب تا خرد شوم تا نور را ولگرد کوچه عاصی زن دیوانه کنم آری برگرد دیوانه شده از افکار کوچه گاهی خشمت آفتاب دیگر یمی شود
        ساسان نجفی(سراب)

        در همین حوالی روی صندلی کهنه ی چوبی نشسته ام اا تکیه به میز زهوار دررفته ی خیس شده از باران که بوی کاهگلی به خود گرفته اا با یک استکان چای لب سوز قند پهلو اا دلم برایت زرد شده اا گاهی سرخ و گاهیم قهوی می شود اا سینه ام تداعی خزان و پاییز در قلبم جولان می دهد اا پاییز همان فصل دوستداشتنی من و تو اا آه ه ه باز هم مثل همیشه چایم سرد شد اا سراب س ن د
        محمد رضا خوشرو (مریخ)

        شاید این غصه مرا بعد تو دیوانه کند که قرار است کسی موی تو را شانه کند
        طاهره حسین زاده (کوهواره)

        مرورِ لطفِ تان نَندیش ااا به جای این و آن نَندیش ااا رضای ایزدی را جو ااا که لبخند آوَری در پیش ااا بداهه ش

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0