ماسه های داغ
سَری روی نیزه با خود می گفت :
مگر من سرزده آمدم به اینجا ،
که چنین ، "سر زده " دارم میروم ؟
من مگر بی دعوت آمدم به اینجا ،
که چنان کبوتری ، شاهپَرزده دارم میروم ؟
چرا سنگ میزنی برمن ،
من که دارم میروم
اما دیگر، چه سبکبارم منِ بی تنِ مست
جز هماهنگ ، با روحی حق نگر نمیروم
این چه خوب است هرچه ظلم گفت ،
زیر بار نرفتم و به لطف خدا ،
زیرِ هیچ آوارِ درد و غم و بار، دگر نمیروم
چقدر آزاد و رهایم
جز بسوی یارِ خویش نمیروم
این چه خوب است سوی خاطراتی بد
سوی کابوسی خشن و ریش ریش نمیروم
دردِ وجدان وعذاب ، ظاهراً ،
نیزه دارم را بسوی مرگ کشانْد
دیدم نیزه ی ، سَربَرِ من ، فرو رفته به ماسه های داغ
این سکونِ تردید را ، لحظه ای حس نمودم
دیدم دگر پیش نمیروم
دگرحتی ، نیازی من ندارم به دو پا
میروم و میدَوَم اما ،
به لطفِ دوپای ، جامانده ی خویش نمیروم
بدن ام به روی ماسه های داغ ،
کم مانده بپزد
من دگر تا به ابد ،
جز باز، بندگیِ یار،
بجز سمتِ آنهمه عیش ،
نمیروم
بهمن بیدقی 1401/5/12
لبیک یا ابوالفضل
"عباس که رفت آورد آب
دست از تن او جداست امروز"
تاسوعای حسینی بر تمام دوست داران علمدار کربلا تسلیت باد.