سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 7 ارديبهشت 1403
    18 شوال 1445
      Friday 26 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        جمعه ۷ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        خاطره از زلزله ی بوئین زهرا
        ارسال شده توسط

        احمد پناهنده

        در تاریخ : پنجشنبه ۶ فروردين ۱۳۹۴ ۲۱:۲۰
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۳۲ | نظرات : ۴

        خاطره ای از زلزله ی بوئین زهرا
        و خالی کردن جیب ِ " تراب مرغ فروش "
        من در زمان وقوع این زلزله 9 سالم بود و در کوچه و پس کوچه ها بازی می کردم.
        صبح 12 شهریور ماه 1341 که از خواب بیدار شدم، پدر و مادرم را پریشان حال دیدم.
        و از زلزله ای صحبت می کردند که شب گذشته لنگرود را هم لرزانده بود و آنها تا صبح مراقب ما بچه ها بودند تا آسیبی به ما نرسد.
        کم کم همسایه هایی که به خانه ی ما می آمدند، همه ی آنها چون پدر و مادر ِ من حالتی پریشان و دلهره وار داشتند و از زلزله دیشب صحبت می کردند.
        اما هنوز عمق فاجعه را متوجه نشده بودند که مرکز زلزله در شهر بوئین زهرای قزوین بود و در آنجا شهر را با تکانی 7،2 ریشتر لرزاند، با خاک یکسان کرد و بیش از 20 هزار نفر را به هم کام مرگ فرو برد.
        وقتی که از خانه بیرون آمدم تا با دوستانم مثل همیشه بازی و شیطنت کنم، به جای بازی، دوستانم از زلزله ی شب گذشته صحبت می کردند.
        گویی شهر لنگرود، دیگر حرفی برای گفتن نداشت و هر کس را که می دیدی
        اولین پرسشش این بود که آیا تو دیشب بیدار بودی، وقتی زلزله لنگرود را لرزاند؟
        از این پس بود که سیل ِ هجوم ِ افراد از شهرهای مختلف به طرف شهر بوئین زهرا سرازیر شدند تا با چشم خودشان ببینند که عمق فاجعه چقدراست.
        آن موقع نه تلویزیون بود نه اینترنت و نه فیس بوک.
        تنها وسیله ی ارتباط جمعی و خبر رسانی رادیو بود که این وسیله هم به ندرت در خانه ها موجود بود.
        از این جهت خبرها یک کلاغ، چهل کلاغ می شد.
        بنابراین آنهائیکه علاقه مند بودند تا از نزدیک این فاجعه ی طبیعی را ببینند، کفش و کلاه کردند و مشکلات سفر را پذیرفتند و راه به سوی بوئین زهرا پیمودند.
        القصه:
        در شهر لنگرود فردی بود که در فصل ِ شکار، مرغابی می فروخت و نامش تراب بود و اهالی شهر و بازار به او می گفتند " تراب مرغ فروش ".
        وقتی تراب برای کار روزانه اش به بازار رفت، خبر این فاجعه به گوشش رسید که مرکز فاجعه در بوئئن زهرا بوده است که شب گذشته، تراب را هم در خواب ناز، تاب و تکان می داد.
        دوستانش وقتی از این فاجعه با خبر شدند به او گفتند ما فردا می خواهیم برویم بوئین زهرا و این فاجعه ی زلزله را از نزدیک ببینم.
        چون خبر دادند از تمامی نقاط ایران مردم به سمت بوئین زهرا در حرکت هستند.
        و سپس آنقدر در گوش تراب مرغ فروش خواندند و گفتند تا بالاخره او را هم با خود هماهنگ و همراه کردند که فردا با هم به سمت بوئین زهرا حرکت کنند.
        تراب بعد از اینکه اعلام آمادگی اش را به دوستانش اطلاع داد، آن روز کارش را زودتر تعطیل کرد تا با وقت بیشتری بتواند خودش را برای حرکت فردا آماده کند.
        چون تراب مرغ فروش، انسان ساده دل و بدور از هر گونه رنگ و ریایی بود، همسرش به او می گوید"
        تراب جان حالا که می خواهی بروی، برو
        اما مواطب جیبت باش تا دزدها تو را غارت نکنند
        چون شنیدم تمامی دزدان و جیب بران ایران و حتا کشورهای همسایه به سوی بوئین زهرا در حرکت هستند تا اجناس و پول و زیور آلات و اشیای تاریخی را غارت و در کنارش جیب افراد ساده لوحی چون تو را هم خالی کنند.
        تراب مرغ فروش وقتی این خبر را از همسرش شنید، آنچنان ترسید که ترجیح داد به بوئین زهرا نرود.
        اما همسرش او را دلداری داد و گفت بهتر است بروی
        چون به دوستانت قول دادی
        برو و از نزدیک فاجعه را ببین و بعد برای ما تعریف کن
        اما بهتر است که پول همراه خودت را در یک پلاستیک بگذاری و دورش را با کش ببندی و آن را در جیب ِ بغل جای بدهی و دهانه ی جیب را با سه سنجاق قفلی، ببندی
        تا در آن جمعیت دزدان نتوانند پول را از جیبت خالی کنند.
        تراب مرغ فروش خوشحال شد از اینکه با این ایده ی همسرش دست دزدان را کوتاه می کند.
        پس ساعاتی از شب را برای جا سازی پول در جیب بغلش بکار گرفت و صبح زود خودش را به دوستانش در گاراژ ایران پیما رساند.
        ساعت 2 بعد از ظهر به بوئین زهرا رسیدند.
        آنطوریکه تراب مرغ فروش بعدن تعریف کرد، گفت:
        به قدری جمعیت زیاد بود که نمی شد به راحتی از میان جمعیت حرکت کرد.
        در واقع فشار جمعیت بود که تعیین می کرد به کدام سمت برویم.
        تراب مرغ فروش وقتی خودش را بین جمعیت دید، یاد توصیه همسرش افتاد که ممکن است جیب بران در این جمعیت و همهمه، جیب ها را خالی کنند.
        پس دستی را روی سینه اش گذاشت و در میان جمعیت به سمت فاجعه راه باز کرد.
        مثل اینکه جیب بری فهمیده بود تراب مرغ فروش پولی در جیب بغلش دارد. زیرا دیده بود تراب دستش، روی سینه اش است.
        پس با حرکت دادن تراب سعی کرد تعادل او را به هم بزند و در چشم به همزدنی دستش در جیبش بکند و پولش را بردارد.
        اما دزد متوجه می شود دهانه ی جیب او سنجاق شده است.
        پس چاره اندیشد تا با همکاری یکی از دوستانش جیب ِ تراب را خالی کنند.
        چطور؟
        اینطور که در زیر می خوانید.
        تراب مرغ فرش قبل از اینکه به میان جمعیت برود با دوستانش قرار گذاشته بود که اگر یکدیگر را گم کردند، محل دیدارشان در ایستگاه ترابری بوئین زهرا باشد.
        بنابراین بعد از این قرار از یکدیگر جدا شدند و هر یک از سویی میان جمعیت رفتند تا به محل و مرکز حادثه برسند.
        دزد هم، چنانکه در بالا اشاره شد، در کمین تراب بود.
        وقتی دزد فهمیده بود، تراب پول دارد و دهانه ی جیبش سنجاق شده است،
        چاره را در این دید که محدوده ی قسمت جیبش را از بیرون با تیغ ببرد.
        بنابراین در حالی که یکی از دزدها هولش می داد، آن دیگری با تیغ، قسمت بیرونی ِ جیبش را می برید
        تا اینکه تکه ای به اندازه ی سطح ِ جیب، همراه با پولی که در پلاستیک بود، از کتش جدا می شود.
        تراب متوجه نمی شود و کماکان تلاش می کند خودش را به نقطه ی فاجعه برساند.
        اما همینکه به نقطه فاجعه می رسد، نفسی می کشد و بعد به آرامی دستش را در جیبش می برد تا ببیند پولش هست یا نه
        بناگاه متوجه می شود، دستش از سوراخی در سمت سینه بیرون آمده است و با حیرت و همراه ترس می بیند، جیبش نیست تا چه رسد به پولش.
        رنگش می پرد
        پاهایش سست می شود
        می افتد
          جمعیتی که این حالت تراب را دیدند، فکر کردند
        تراب هم جز زلزله زده ها است
        پس او را روی شانه شان بلند می کنند تا به درمانگاه برسانند.
        در درمانگاه تراب به هوش می آید و می گوید من مریض نیستم
        زلزله زده هم نیستم
        بلکه از لنگرود آمدم تا این فاجعه را از نزدیک ببینم
        اما جیب بری در میان جمعیت، جیبم را برید
        در حالی که به من گفته بودند، جیب برها جیب را خالی می کنند
        اما ای کاش جیبم را خالی می کردند
        ولی همانطور که می بینید، جیبم را بریدند
        و خوشحالم که سرم را نبریدند.
        پس از این دیالوگ تلخ و خنده دار، تراب را بر سر قرار با دوستانش می رسانند و بعد دوستان تراب با هم در حالی که برای او و ساده دلی اش می خندیدند و به دزد فحش می دادند، به سمت لنگرود حرکت کردند.
        نتیجه منطقی این خاطره:
        مواظب باشید وقتی به محل فاجعه می روید، دزدیده نشوید
        احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۵۲۶۳ در تاریخ پنجشنبه ۶ فروردين ۱۳۹۴ ۲۱:۲۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0