جمعه ۱۱ آبان
خاطره ای از عروسی ابوالقاسم با سکینه
ارسال شده توسط احمد پناهنده در تاریخ : چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳ ۱۳:۱۱
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۶۲ | نظرات : ۰
|
|
خاطره ای از عروسی ابوالقاسم با سکینه
باشد که با خواندن این خاطره دلتان شاد شود، خنده بر لبتان بنشیند و شادی در
چهرتان ببارد.
همیشه شاد و شادمان و شاداب باشید
کلاس سوم دبیرستان بودم که دوستی داشتم بنام موسی
موسی هرچند خودش در لنگرود و محله ای که من زندگی می کردم، متولد شده بود. اما خانواده اش از روستای صدر محله به لنگرود آمده بودند که با لنگرود بین 5 تا 6 کیلومتر فاصله داشت.
در واقع بیشتر قوم و خویش های موسی در روستا زندگی می کردند.
تابستان که می شد من و موسی هرگاه عشقمان می کشید، پیاده به سمت روستا حرکت می کردیم و در خانه ی مادر بزرگش شب و یا شب هایی مهمان می شدیم و از جذابیت روستا و مهمانوازی آنها بهره مند می شدیم.
موسی پسر عمویی داست بنام ابوالقاسم که از ما دوسال بزرگتر بود.
ابوالقاسم تا کلاس ششم ابتدایی با ما همکلاس بود اما بعد از اخذ مدرک ششم ابتدایی، ترک تحصیل می کند و در کنار اهل خانواده به کشاورزی و باغداری وپرورش کرم ابریشم روی می آورد.
همینکه در کارش قدری سر وُ سامان می گیرد و از نظر اقتصادی خود گردان می شود، حس خوش آیندی دل و جانش را به خود مشغول می کند که سبب می شود کبکش خروس بخواند.
این حالت تازه و نو پدیده ی ابوالقاسم، در روستا سبب شد که توجه ی اهالی به او بیشتر جلب شود.
زیرا از زمانی که دلش پیش سکینه گیر کرده بود، چون خروسی بی محل برای خودش آواز می خواند و به جای اینکه برای برگ دادن به کرم ابریشم به باغ برود و شاخه ی توت را با داسش ببرد، بدون اینکه خود بخواهد پایش او را به سمت خانه ی سکینه می کشاند تا دورادور اشلاق بشلاقی* با هم داشته باشند.
اما این اشارات ِ دور و دلبرانه، ابوالقاسم ِ ما را کفایت نمی کرد و در حالی که هر روز داسش را به پهلویش و یا کمرش می بست و در دستی شاخه ی خشکیده ی درختی را برای برقراری تعادل و تسکین اعصابش می چرخانید، به بهانه ی اینکه تشنه اش شده است، وارد حیاط خانه سکینه می شد و طلب آب می کرد.
البته خیلی دلش می خواست سکینه جامی و یا پیاله ای از آب را به دستش بدهد.
اما همیشه از بد شانسی ابوالقاسم پدر سکینه روی ایوان خانه در حال چرت زدن بود و برادرانش با سکینه وُ مادرش چای می نوشیندند.
و همینکه ابوالقاسم وارد حیاط می شد سکینه از نگاه تلخ مادر و برادرانش می فهمید، باید برود و خودش را از مرد نا محرم قائم کند.
اما ابوالقاسم به همین هم راضی بود زیرا وقتی پای در حیاط خانه ی سکینه می گذاشت، گویی بوی پیرهن ِ سکینه را می شنود و یک آرامش خاطری به او دست می دهد.
برایش مهم نبود که برادران و مادر و پدر سکینه چگونه نگاهش می کنند، بلکه مهم این بود که پایش را در حیاط خانه ی سکینه بگذارد و به قدر آهی، بویش را بشنود.
و سپس وقتیکه آبش را می نوشید و آرامش مطبوع را حس می کرد به سمت باغ می رفت تا شاخه های پر برگ و نازک توت را با داسش ببرد و برای نهار و شام کرم های ابریشم غذایی آماده کند.
ابوالقاسم اسلن در این شرایط ِ دلباختگی توجه نمی کرد که باغ با خانه شان زیاد فاصله ندارد اما برای نوشیدن آب باید مسافت زیادی را طی کند و حتا در این فاصله نگاههای بسیاری را به خود جلب و مشکوک کند که چرا ابوالقاسم هر روز برای خوردن آب به خانه ی سکینه می رود؟
القصه:
این حرکات ِ عاشقانه ی ابوالقاسم اما در چشم روستاییان، حرکات ِ مشکوک سبب شد که چوک چوکوی** مردم در روستا بپیچد و آنهاییکه این ماجرای عشقی و یا مشکوک را دیده بودند برای ندیده ها گزارش کنند که ابوالقاسم عاشق سکینه شده است.
چنین اخباری در یک محیط کوچک و آن هم با فرهنگ ِ بسته ی روستایی برای خانواده ی سکینه ویران کننده بود که هیچ حتا ملامت اهالی به سمت خانواده ی ابوالقاسم هم سرازیر می شد که چرا اجازه می دهند پسرشان این حرکت غیر اخلاقی را در روستا رواج دهد.
پس ریش سپیدان روستا دست به کار شدند تا با همفکری ابتدا خانواده ابوالقاسم را راضی کنند تا برای پسرشان به خواستگاری سکینه بروند و سپس از خانواده سکینه بخواهند که سر راه ابوالقاسم سنگ نیاندازند و دست دخترشان را در دست ابوالقاسم بگذارند تا بدین طریق هم این چوک چوکوی مردم را در روستای صدر محله و چند روستای پیرامون خاموش کنند و هم این دو دلداده را به آرزویشان برسانند تا سر و سامان پیدا کنند .
وقتی که ریش سپیدان روستا دو خانواده را در این باره راضی کردند، خانواده ابوالقاسم و سکینه خودشان را برای مراسم عقد کنان و عروسی ِ ابوالقاسم با سکینه آماده کردند و زمانی را هم برای اجرای این دو جشن، پیشاپیش تعیین نمودند تا با وقت کافی بتوانند خویشان و دوستان و آشناییان را برای چنین روزهایی با خبر کنند.
وقتی زمان و روز عروسی را تعیین کردند، ابوالقاسم برای موسی پیغام فرستاد که تو و احمد ( یعنی این قلم ) در شب ِ قبل از عروسی خودتان را به روستای صدر محله برسانید.
من و موسی هم کفش و کلاه کردیم و لباسی تازه به تن پوشاندیم و خودمان را به صدر محله رساندیم.
شب را با خانواده ی داماد که بیش از سی نفر می شدند، شام خوردیم و گفتیم و خواندیم و خندیدیم و کشتی گرفتیم و بعد خوابیدم تا فردا خودمان را برای جشن عروسی آماده کنیم.
صبح که از خواب بیدار شدیم، صبحانه را خوردیم و بعد به ما گفتند همراه داماد با ساز وُ نقاره و رقص کنان به سمت خانه ی عروس حرکت کنیم.
و همزمان خانواده و قوم خویش های عروس هم، عروس را پس از آرایش کردن از خانه ی پیشانی واچین یا مشاطه گر و یا رو ویگیر به سمت خانه ی عروس حرکت می دادتد.
در این هنگام من متوجه شدم که همراهان و خویشان ِ داماد هر کدام چند نارنج در دستشان دارند. اما متوجه نشدم این نارنج ها را به چه خاطر با خود حمل می کنند.
همینکه جمع ِ ما که در طرف داماد بودیم و رقص کنان جلو می رفتیم در یک سه راهی که کمی با ما فاصله داشت، به دسته ی قوم و خویش های عروس برخورد می کنیم که عروس را با لباس و یک طوری سپید که تمام سر و صورتش را پوشانده بود، بر روی اسبی رقص کنان به سمت خانه می برند.
ناگهان متوجه شدم که جنگ ِ پرتاب ِ نارنج بین این دو دسته در گرفت و هر دسته به طرف دسته ی دیگر نارنج پرتاب می کنند.
من که این صحنه را دیدم، سعی کردم همه ی حواس و نگاههایم را به این مشغول کنم که نارنجنها به من نخورد اما از بخت ِ بد ِ من یکی از نارنجهای پوسیده به صورتم خورد که محتوی نارنج روی صورتم پخش شد و مقداری هم در چشمم رفت که مرا نقش زمین کرد.
دوستان سعی کردند با دستمال و آب صورت و چشمم را از محتوی پخش شده نارنج پاک کنند.
وقتی دوباره توانستم روی دو پایم راه بروم، در حالی که دستم روی چشم نارنج خورده ام بود و دوستی هم دستم را گرفته بود، به حرکت خودمان به سمت خانه ی عروس، همراه با پرتاب نارنج ادامه دادیم تا اینکه دو دسته ی داماد و عروس به هم نزدیک تر شدند. در این هنگام در اوج شادمانی دو دسته، پرتاب و جنگ نارنج با شدت بیشتری اوج گرفت. بطوریکه فقط نارنج از آسمان می بارید
در اثر پرتاب ِاین نارنج ها به سمت ِ یکدیگر، یکی از این نارنج ها به پیشانی عروس که روی اسب نشسته بود، می خورد که بلافاصله از اسب به زمین می افتد.
در این هنگام غلغله ای پر پا می شود و یک نفر از جمع خویشان ِعروس فریاد می کشد، دیگر نارنج پرتاب نکنید، عروس زخمی شده و از اسب افتاده است.
جمعیت دسته ی داماد گویی پادشاه و یا فرمانده ی دشمن را با بیرقش به زمین افکندند، همگی داماد را ول کردند و به سمت دسته ی عروس دویدند تا شاید غنیمتی قیمتی گیرشان بیاید.
من هم با اینکه در صورت و چشم، زخمی داشتم و سوزش مرا ویران می کرد نا خود آگاه با آنها دویدم تا شاید چیزی نصیب من گردد. اما همینکه خودم را در جمعیت ِ دسته عروس دیدم، مشاهده کردم مادر و خویشان نزدیک عروس بر سر و صورت خودشان می زنند و چنگ در موهایشان فرو می برنذ، که ای داد " امی عروسه بکوشتند ".
سعی کردم خودم را به جمعیتی که بالای سر عروس ِ افتاده و زمین خورده، جمع شده بودند، برسانم.
وقتی جمعیت را تونل باز کردم، دیدم عروس روی زمین دراز شده است و مادر و زنان نزدیکش او را مداوا می کنند و اشک از چشمانش پاک می کنند و مرحمی بر پیشانی آماس کرده اش می گذارند.
در این هنگام که به چشم گریان عروس و پیشانی آماسیده ی سکینه نگاه بودم، صداهایی با شادی به گوشم رسید که داماد اینجا است.
ناگهان همه ی نگاههای خانواده و خویشان ِ عروس به سمت ابوالقاسم جلب شد و سپس شادی کنان همراه با بغض وُ گریه، به سویش، رقص کنان شتافتند.
یکی از بزرگان عروس در این هنگام ابوالقاسم را به رسم مهر در آغوش گرفت و در گوشش چیزهایی گفت که فقط ابوالقاسم آن را شنید.
آنگاه ابولقاسم همراه ریش سپید خانواده عروس، به سمت عروس افتاده از اسب و زمین خورده ی نارنج، حرکت کرد. و وقتی به بالای سر ِ عروس آمد، مادر عروس در گوش عروس کلام شد که چشم باز کن، ابوالقاسم اینجا است.
سکینه از شوق ِ دیدن ِ ابوالقاسم و بو کردنش، چشم باز کرد و بلافاصله خودش را لوس کرد و با ناز، گریه کنان پیشانی ورم کرده اش را گرفت و چهره اش را به این بهانه که از ابوالقاسم خجالت می کشد، برگرداند.
ابوالقاسم وقتی این حالت ِ سکینه را دید، بغضش ترکید و در حالی که اشک می ریخت همراه با خنده، سکینه را بغل کرد و و بوسه ای بر پیشانی ورم کرده اش زد و او را بر پشت اسب سوار کرد و افسار اسب را خود در دست گرفت تا همسر آینده اش را خود به خانه ببرد.
این حرکت ِ شکوهمند و بسیار عاشقانه ی ناب و زلال ِ ابوالقاسم، چشم های بسیاری را اشک باران کرد و شادی ها را دوباره در دلها نشاند و خنده ها را بر لبها باز کرد.
در این هنگام ابوالقاسم در حالی که افسار اسب همسرش را می کشید، جمعیت هلهله کنان به رقص در آمدند و شیرینی و پول خرد در هوا پخش کردند و عروس و داماد را را گلباران کردند.
حال دیگر این جمعیت شاد و خندان همراه ابوالقاسم و سکینه وارد حیاط خانه ی سکینه شده بودند.
در اینجا در حالی که سکینه روی اسب نشسته بود و ابولقاسم اسب را مهار می کرد، جمعیت دور ابوالقاسم و سکینه حلقه ای به قطر ده متر زدند و همراه ساز و نقاره و تشت هریک برای هنرنمایی به میدان آمدند تا با رقص و ترانه و آوازی جمعیت را به شادی به وجد آورند.
در همین هنگام که هنرمندان هنرنمایی می کردند، ابولقاسم عاشقانه سکینه را بغل کرد و از اسب پایین آورد و روی دو صندلی که از پیش برایشان آماده کرده بودند، کنار هم نشستند.
هنوز چشم سکینه خیس بود و اشک می ریخت و دستش روی پیشانی اش بود.
ابوالقاسم در حالی که برای جمعیت، خنده و شادی پرتاب می کرد، با دستمالی اشک سکینه را پاک می نمود و هربار درگوشش چیزهایی می گفت و سرش را می بوسید تا از بار ِ غم و دردش بکاهد و شادی و خنده را به سکینه برگرداند.
در یکی از این لحظات ِ اشک پاک کردنهای ابوالقاسم از چشم سکینه و نگاههایش به جمعیت، چشمش به من افتاد و خنده ای به مهر برایم پرتاب کرد و بعد در گوش سکینه چیزی گفت که بلافاصله سکینه سرش را بالا آورد تا به سمت انگشت اشاره ی که ابوالقاسم به سمت من گرفته بود، نگاه کند، تا ببیند که فقط خودش زخمی نشده است بلکه مهمانی از لنگرود که از دوستان صمیمی خودش است، نارنج خورده است و از ناحیه صورت و چشم زخمی است.
در همین هنگام چشم سکینه به من افتاد که با دستم صورت سیاه شده ام را پوشانده بودم و در چشم چپم یک پیاله خون جمع شده بود.
حس کردم سکینه با دیدن حال ی زار و پریشان ِ من دردش را فراموش کرد و لبخندی به مهر برایم فرستاد تا دردم را فرو نشاند.
جمعیت که خنده ی سکینه را دیدند به وجد آمدند و همگی به رقص، پیکرها را چرخاندند و پایکوبان و دست افشان شادی را به استقبال شتافتند.
در شادی و سرور جمعیت، ابوالقاسم از جای برخاست و دست سکینه را گرفت، بوسه ای بر صورتش نشاند و آنگاه دونفره عاشقانه رقصیدند که بسیار شور انگیز و شکوهمند بود.
و من امروز بعد چهل سال هر گاه آن روز و آن اصابت نارنج به صورت من و پیشانی سکینه را به خاطر می آورم از شوق و شادی در چشمانم اشک جمع می شود و آهی به تمامی ِ مسافت غربت تا لنگرود ِ دلم از سینه بیرون می دهم و فریاد می کشم.
یادش همیشه خوش و شاد باد
احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۵۲۲۷ در تاریخ چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳ ۱۳:۱۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید