جمعه ۱۱ آبان
در باغ ِ عاشقان وُ دلدادگان
ارسال شده توسط احمد پناهنده در تاریخ : شنبه ۲۵ شهريور ۱۴۰۲ ۰۲:۳۳
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۵۳ | نظرات : ۱
|
|
در باغ ِ عاشقان و دلداده گان
خواب دیدم
در باغی هستم که طعم باغهای شیراز داشت
باغی که جای جایش
گل های زیبا
رنگارنگین
عصاره شان را در باغ می پاشیدند و فضای باغ و اطراف را خوشبو می کردند
باغی که درختانش
استوار و محکم، پای در زمین فرو رفته بودند و شاخه هایشان را در باد به رقص در می آوردند و هوای ِ باغ را معطر می کردند
باغی بود که چشمه سارها از هر سو، چهره ی باغ را شاداب می کرد و پرندگان خوش صدا در توصیف ِ طراوت و زیبایی باغ نغمه سرایی می کردند
باغی بود که جویبارها، شرشر کنان سکوت و سکون را می شکستند و ماهی های بازیگوش، در تندی آب به هوا می پریدند
باغی بود که که تا چشم دیدم، دلباختگان باغ، همه زوج بودند و دست در دست هم زیر سایه ساری به عشق و دلدادگی لمیده بودند و علفی را پر از هوس به دندان می گرفته بودند و در چشم هم تمنا می ریختند
حتا پرندگان، روی بوته ها و درختان، زوج بودند و در ضیافت عشقشان به هم منقار-بوسه می دادند و دست یکدیگر را می گرفتند تا لانه ای درست کنند و جوجه ای را آبستن شوند
اردکها و غازها و قوها در آبگیر باغ همه زوج بودند و رقص عشق را پرواز می کردند و یا روی آب راه می رفتند
قورباغه های نر در این فضای عاشقانه، باد در غبغب می انداختند و جفتشان را به ضیافت عشق دعوت می کردند
حتا سوسکها و مگسها و پشه های باغ جفت بودند
بناگاه دیدم دختری تنها در کنار آب نشسته است و با دستش سنگریزه ای در آب پرتاب می کند
و یک رز صورتی در موهایش سنجاق شده است
آرام آرام فاصله ام را با او کم کردم و بی آنکه چرت خیالش پاره شود، کنارش نشستم
و نگاهی به دست و صورتش انداختم
گویی باغ، همه زیبایی اش را در چهره او ریخته و نقاشی کرده است
پرندگان ِ بی قرار هر یک، گلبرگی از گلهای باغ را به منقار می گرفتند و بر سر این دختر گلباران می کردند
سراپایش گلریزان شده بود و قورباغه ها برایش آواز می خواندند
از دو ابروی کمندگونش پیدا بود که چشمی سیاه و دلربا دارد
زیرا آینه ی چشم ِ زیبایش، آب ِ آبگیر را زلال و شفاف کرده بود
موهایش بقدری صاف و لطیف بود که با هرباد کوچکی، در پشت گردن به سمت پایین موج می گرفت و آبشار می شد
تن-پوشش فقط یک تاب صورتی بود که تا زانویش را پوشانده بود
دستانش از جنس مخمل آبی بود که سنگریزه ها را نوازش می داد و با پرتاب آنها، آب را جانی می داد و جوانش می کرد
اعتراف می کنم که من تنها نبودم که در زیبایی این دختر غرق تماشا شده بودم
بلکه سنجاقک های رنگین هریک با جفتشان بر موها و شانه ها و دستش می نشستند و با او باغ را زیباتر می کردند
گلهای باغ را گویی، خورشیدی تابیده است که نگاهشان را به سمت او، گلبرگ ها باز می کردند و عطر دل انگیزشان را به سمت او پرتاب می کردند
من فقط نگاه بودم که شاید او این افتخار را به من دهد تا زیبایی چشمش را در چشم من بریزد
اما او در خیال خود غرق بود و همچنان سنگریزه در آب می انداخت و سکوت و سکون ِ آب را می شکست
هرچند چشمش به آب بود اما نگاهش بیرون از آب و به جاهای ناپیدا خیره شده بود
نمی دانم چند دقیقه و یا شاید ساعتی گذشته بود که در نگاه و خیال خود غرق بود که مرا متوجه نشده بود که در کنارش نشسته ام و به او نگاه می کنم
در این هنگام که از این همه زیبایی و استقبال و اشتیاق ِ باغ از او، دهانم از حیرت باز بود، یکی از پشه ها در گلویم پرید که تعادلم را به هم زد و او چرت خیالش پاره شد
وقتی که که قدری به تعادل رسیدم، اینبار در چشمش نگاه کردم
آه چی می دیدم؟
گویی دو الماس سیاه زیبا را در خانه ی چشمش کاشتند که چشم مرا در خود خیره کرده بود
صورتش صاف، چون مخمل، لطیف و زیبا بود
لب هایش رنگ گیلاس داشت
و گونه هایش چون انار شاداب و سرخ بود
وقتی لبخند می زد و یا کلامی روی لبهایش می نشست، دندانش چون صدف سپید بود
عطر تن-پوشش وقتی که با باد در هوا رها می شد، مرا مست می کرد
اعتراف می کنم از این همه زیبایی، دلم لرزید
و ناخودگاه در چشمش دوباره نگاه شدم و صورتم را به صورت او نزدیک کردم تا بوی لب و طعم دهانش را مزه کنم
آه گویی عطر همه گلهای باغ را در صورت و لبش ریخته اند
او سراپا ناز بود و من تماشا و تمنا
او طناز بود
و بی آنکه به من بچشاند طعم لبش را
دلم را با گوشه ی چشم و یا چشمکش آب می کرد
می لرزیدم و او بیشتر با عشوه ها و نازش مرا می لرزاند
حرف نمی زد و فقط برای آب کردن دلم، نگاهی در چشم من می انداخت و مرا در خود ذوب می کرد
در این لحظه باغ با همه ی زیبایی اش، او را چون عروسی زیباپیکر، در میان گرفته بود و پرندگان و گلها برایش آواز می خواندند و گلبرگ می باریدند
طاقت نیاوردم و از او پرسیدم کی هستی و چرا در تنهایی ات فرو رفته ای؟
با نگاه گوتاه در چشمم، پاسخی نداد و دوباره سنگریزه را در آب پرت کرد
گفتم نام تو چیست و برای چه در این باغ می آیی؟
اینبار با چشمی که دنیایی آرزو را در خود جای داده بود، در چشم من نگاهی کرد و گفت:
گمشده ای دارم که سالها او را در جستجویم
هرجا رفتم و هرجا گشتم این گمشده را پیدا نکردم
تا اینکه شبی در خواب دیدم، باغی است که هرکس در آن وارد شود، گم شده اش را پیدا می کند
از این جهت به این باغ آمده ام و با آب همسایه شدم
چون می دانم صاف و زلال تر از آب، نشود پیدا کرد
در حالی که در چشمش نگاه و کلامش را در گوشم مزه می کردم، پرسشی از خودم کردم که خود چرا وارد این باغ شده ام؟
احساس کردم تنهایم و او نیز تنها است
پس هر دو به تنهایی، تنها بودیم
اما حال که چشم ما در هم دوخته شد و او برایم حرف می زند، باز تنهایم؟
با این احساس و نگاه، اینبار از او پرسیدم که آیا هنوز گم شده ات را پیدا نکرده ای؟
او در حالی که ناز می فروخت، با چشمانی پر از شرم و حیا، نگاهی در چشمم دوخت و بلافاصله سرش را پایین انداخت و گفت:
چرا می پرسی و چرا سعی داری بدانی؟
در حالی که مثل لبو کبود شده بودم، به او گفتم:
آخر
آخه
آخه . . .
واقعن کلمه بر زبانم نمی نشست چون دلم را به او باخته بودم و دوست نداشتم کلمه ای از دهانم خارج شود و او را خوش نیاید
او در حالی که می دانست که دلم را به او باخته ام و زبانم لکنت گرفته است، گفت:
آخه چی؟
آب شدم گویی آتش عشقش مرا در خود ذوب کرده است
عرق کرده بودم
هم لبم می لرزید و هم تنم
کنترل خودم را نداشتم
او برای اینکه بیشتر مرا در آتش عشق و چشم سیاهش بسوزاند، دوباره گفت:
آخه چی؟
دل به دریا زدم و خجالت و شرم را قورت دادم و با لرزش لب که کلمه را شکسته و له وُ لورده بیرون می داد، گفتم:
آخر تو گفتی که دنبال گم شده ات می گردی و از این جهت همسایه ی آب شدی
او بلافاصله با ناز و عشوه بیشتر، از من پرسش کرد که:
مگر تو گمشده ات را پیدا کردی؟
گفتم من؟
گفت، آری تو
نگاهی در چشمش انداختم و با ترس و همراه با شرم گفتم، آری
او در حالی که کنجکاوانه در چشم من چشم شده بود، گفت:
کجاست و چه کسی است؟
در اینجا پرسش خودم را دوباره از او تکرار کردم و گفتم:
تو چی؟
گمشده ات را پیدا کردی؟
او با نازی اندازه ناگرفتنی که دلم را آب می کرد، گفت:
اول تو بگو
گفتم چرا اول من؟
گفت چون دلش کوچکتر است
در اینجا نگاهی در چشمش انداختم و با شرم و حیا گفتم:
گم شده ام تو بودی که آب به من خبر داد تو تنهایی
از این جهت به باغ عاشقان آمده ام تا تو را جستجو کنم
و اکنون می بینی که ترا پیدا کردم
و بعد بی آنکه کلمه ای بگوید، سرش را پایین انداخت و من اینبار دوباره طاقت نیاوردم و دستش را در دستم گرفتم
رز قرمزی از شاخه اش چیدم و در سمت راست سرش در مویش کاشتم
و بعد درچشمش نگاه شدم و پرسیدم حالا نوبت تو است.
بگو
او اینبار نگاهی عاشقانه که هیچ حتا دلبرانه در چشم من انداخت و
با خوشحالی فریاد زد
آری
آری من هم دیگر تنها نیستم
دیگر تنها نیستم
گفتم چطور؟
گفتا
از وقتی که تنها شده بودم، در این باغی که همه جنبده گانش زوج هستند، می آمدم تا از زندگی و عشق و دادلدگی شان زندگی بیاموزم و عشق را عشق بنوشم
گفتم ولی همین چند لحظه پیش تو را دیدم، تنها بودی و فقط سنگریزه در آب می انداختی تا با شکشتن آرامش آب، از تنهایی بیرون بیایی
گفتا آری
چند سالی است که چنین می کنم و هربار کنار این آبگیر می نشینم و با سنگریزه، آب را از سکون بیرون می آورم تا گندیده نشود و تنها نماند
گفتم آیا بهتر نبود و نبوده است که فکری به حال تنهایی ات می کردی؟
گفتا
من و آب تنها بودیم
من می آمدم با سنگریزه ها، آب را از تنهایی بیرون می آوردم و او هم مرا فرصتی ایجاد کرده بود که تا تو بیایی و مرا از تنهایی بیرون بکشی
گفتم من؟
گفت آری
گفتم چطور؟
گفتا اگر تو تنها نبودی، هیچگاه به این باغ نمی آمدی
گفتم عجب
گفتا اگر تو تنها نبودی، رز قرمز را در موهایم سنجاق نمی کرد
و بعد گفت این باغ معیادگاه عاشقان و دلباختگان است
عاشقانی که جفتشان را در این باغ پیدا می کنند و در این باغ ساکن می شوند
آهی کشیدم وُ
نگاهی در چشم تنهایی اش انداختم و در چشم تنهایش، چشم ِ تنهایم را نگاه شدم
باورم شد
و باورش کردم
باورش کردم
چون نه او تنها بود و نه من
بلکه چشم ما در هم سنجاق شده و دست او در دست من گره خورده بود
داغ بود و داغ بودم از این نگاه عاشقانه و قفل شدن دست او در دست من
چون نگاهش در چشم من، مرا، دلم آب کرده بود
پس دست یکدیگر را گرفتیم و برای شستن داغی تنمان، در آب پریدیم
آه
نه آفرین باد بر این سرما که چرت خیالم را پاره کرد و من از خواب بیدار شدم
احمد پناهنده ( الف. لبخند لنگرودی )
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۳۹۵۱ در تاریخ شنبه ۲۵ شهريور ۱۴۰۲ ۰۲:۳۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.