قالب : سه گلشن
قصه ای گویم ز باران و تگرگ
از درختان وثمرها یا زبرگ
*
روزگاری جنگلی بود از درخت
بر تن آنها ثمرهایی چو رخت
بلبلان مستانه چه چه میزدند
هر گیاهی قانع از سهمش زبخت
زندگی مملو ز گرمی و همی از سادگی
داشت از بار ثمر هر اصله ای افتادگی
بی ثمر کم بود و چون کم بود ماوایی نداشت
ریشه ها با عزت و مغرور در مردانگی
تا که ابری آمد و چتری برآن وادی بشد
بوی باران آمد و جنگل پُر از شادی بشد
ریشه ها در انتظار آب شیرین از خدا
صحبت از ترسالی و آبِ خدا دادی بشد
شد روان باران میان شاخه ها و برگ ها
بی تعصب بر همه از برکه ها تا سنگ ها
اندکی نگذشته بود از آن هوای دلنشین
آن صدای ناز باران شد بسان زنگ ها
از وجود گرم محفل چون هوا بس گرم شد
از حسادت رو به آن محفل ، هوای سرد شد
در گرفت آن چرخه و بنمود باران را تگرگ
جای باران بر درختان دانه ای چون سنگ شد
در پی این واقعه بس شاخه ها بشکسته شد
ریشه فهمید و ز آن کار خودش، دلخسته شد
جنگل ، آنجا داغ دار و خوکها خوشنود از
آن خوراک میوه ای کندر زمین دل بسته شد
*
کس نداند تا کنون کین مشکل از فکر که بود
کز سر تقدیر بوده یا که از یک فتنه بود
بسیار زیبا و جالب بود