حرف هاي بي زبان !
سكوتم صد زبان دارد نه مي بيني نه مي فهمي
تو اين حس حقارت را نه مي بيني نه مي فهمي
به زير پاي خود نديدي دل گذر كردي
تو اين خون جگر خوردن نه مي بيني نه مي فهمي
تو مي گويي كه مي خواني ولي افسوس نمي داني
تو چيزي در نگاه من نه مي بيني نه مي فهمي
تو سنگيني بغضم را نه مي بيني نه مي فهمي
تو اشك بيقرارم را نه مي بيني نه مي فهمي
شكست اين قامت پشتم نه مي بيني نه مي فهمي
تو اين پيري زودرس را نه مي بيني نه مي فهمي
تو از حال خراب من نداري هيچ خبر اي يار
نفهميدي كه با حرفت حقيرم كردي تو اي يار
ندانستي كه روح من پر از حس و پر از نور است
ولي افسوس تو اين روح را نه مي بيني نه مي فهمي
چه حرفها خفته در جانم نگاهم صد زبان دارد
تو درد اين همه صبر را نه مي بيني نه مي فهمي
دل لرزان و پايي سست كجاست آن عشق فرهاد كش
تو رنج تيشه عشق را نه مي بيني نه مي فهمي
كجاست آن باور عظما كه منزل داشت درون جان
عيار عشق پاكم را نه مي بيني نه مي فهمي
من و احساس سرخورده در اين نيمه شب اشكي
دگر با حس پرشورت نه مي بيني نه مي فهمي
شدم فاتح اين قله ولي افسوس تو در راهي
تو رد پاي عشقم را نه مي بيني نه مي فهمي