سفر...آه ای سفر نفرین به نامَت
هلاهل باشد این دنیا به کامَت
سفر تو درد را آغاز کردی
غمین آهنگِ دل را ساز کردی
تو داغِ بی کَسی بر دل نشاندی
مرا سوی جدایی ها کشاندی
تو شهدِ عاشقی را زهر کردی
دلم را شُهره ی این شهر کردی
تو امید و بهارم را رُبودی
تو این مرثیه را امشب سُرودی...
دلم از غربتِ دوران شکسته ست
تمامِ راه های عشق بسته ست
چرا گل را به چشمم خار کردی؟؟
چرا لبخند را دشوار کردی؟؟
چرا درد آشنا کردی دلم را؟؟
چرا آتش کشیدی محفلم را؟؟
از این پس قصه ام اشک است و تردید
نگاهی منتظر، خالی از امید
دوباره مثنوی، مرثیه و درد
دلی مجنون، همان رسوای شبگَرد
دوباره زخمِ خنجر بر تنی ریش
شبی تاریک و سرد وسخت در پیش
دوباره دست هایی سرد ولرزان
دوباره چشم هایی خیس و گریان...
ببین امشب دل از امید خالیست
بیا دریاب تابِ ماندنم نیست
اگر عُمری جفا بسیار کردی،
هزاران واله را بی یار کردی،
بیا یکبار این دل را به دست آر
هوای کوچ دارم، شوقِ دیدار...