باز با یادِ تو هم
پیمان شدم
راوی افسانه ی جانان
شدم
قطره اشکی آمد و پیدا
شدی
در میان قابِ دیده جا
شدی
دفتر ِ دلتنگی من باز
شد
دردِ دل با چشم یار
آغاز شد
دستِ تو آمد قلم را
کوک کرد
خنده ات بارِ غمم را
پوک کرد
با تو گفتم از غمِ
شبهای تار
از نگاهِ مانده بر در
بیقرار
گفتمت اینجا کسی
آزاده نیست
این تحمل های مبهم
ساده نیست
بی تو فردا را نمی خواهم،
بمان!
جز صدایت را نمی
فهمم، بخوان!
در سر من هر چه هست
سودای توست
این به خون غلتیده
دل، شیدای توست
بی تو با دنیا غریبی
می کنم
با خیالت دل فریبی می
کنم
بی تو من با هر رقیبی
دشمنم
حلقه ی زنجیر تو بر
گردنم...
ماهِ من! من حرف دارم
گوش کن
آتش این سینه را
خاموش کن
حرفی از رفتن نگو
انصاف نیست
قلبِ من سیمرغ کوه
قاف نیست
تا سحر اشک و خیالِ
زلفِ یار
گم شدن در نرگسِ مستِ
نگار...
مرحبا ای اشک! با من
یار باش
همچو باران نه ! بیا
خونبار باش
وعده گاهِ دیدنِ
جانان تویی
گرچه از دردی ولی
درمان تویی...