آسمان تاریک است
بغض ها توی گلو
شادی انگارعمریست به خواب رفته
صدای خنده هایش دگر نمی آیدبه گوش
همه جا تزویراست
روباه نقش خود راباخت به ما
دروغ بی شرم شده در نزده می آید
بافنده ها دراین گود ارزان شده
می بافند ومی سازند
حرف های بیهوده ،مشتی کشک
خوردن حلالشان شده گوشت برادر
صداقت توی مرداب گرفتارشده
اسیر مرجان های بی عار شده
پسرآدم چه بدپیشه ای عَلَم کرد
می زنند تیشه به خود،نفس کُشتن چه آسان شد
کودکان دزد شدند ازجیب پدر
معصومیت رابه یغما بردند
دلمان آیینه بود زنگار به رویش نشست
فرهاد ها مُردند
شیرین ها شدند خوار هوس
نظر پاک نبود دگر بهرشقایق
همه یکباره غرق خمیازه شدیم
صدای لالایی مان عجب منکر بود
مسافری ناخوانده بود این خواب
کاش ناگه همه بیدار شویم
یک تلنگر،نفخه یا معجزه
هان کسی هست که دست خود بالا بَرَد
مای گمشده را سوی ما بَرَد
دستی برآتش یا چراغش به دست
بدیهامان رسوا شود
پرمان به پر شادی گیر کند
شنیده ام هست کسی به این نشان...
درودبرشما بانوعادلی عزیزم
زیباقلم زدید
روباه نقش خودراباخت به ما