یکی دیدم با نگاهی اشک الود ، کنار میکده ارام نشسته
بدو گفتم غریبی یا که خسته،یا قلبت را یه عشقی در شکسته
نگاهش را به چشمای دلم دوخت،هوای غربتش حالی بی افروخت
بدو گفتم سخن گو تا بدانم،بگو تا شاید حقت را ستانم
بخندید و بفرمود که اگر من،ز دست خالقت رنجیده باشم
چگونه خلق ناچیزی تواند،از او حق عزیزی را ستاند
بدو گفتم مگر خلقی تواند،زدست خالقش رنجیده باشد
بدو گفتم خدا یاور توست،همیشه همره و یاری گر توست
اگر لطفی نکرده از صلاح است،اگر دردی ندیدی از وفا است
بخندید و بفرمودم ندانی،چه زجرها در دل اندرانی
کنون بیخانه و بی یار هستم،در این شهر غریب بیکار هستم
بدو گفتم من هم غربت نشینم،از ان دریای ژرف دورترینم
کنون من هم کسی یاور ندارم،در این دنیا فقط خدا رو دارم
در این حین یک غریب کور خسته،به دیده امد این پیر وارسته
بفرمود که اگر کور و غریب است،زیک بینا او بیناترین است
اگر لطفی زمن بستوده ایزد،ز درهای دگر بگشوده رحمت
چرا در این دنیای دو روزه،بجز شکر خدا کنم غریزه
اگر چشمی ز من می بود تقدیر،خدای خالقا میکرد تقدیم
برو شکر خدا کن مرد پارسا،که بر تو کرده نعمت را چو آسان
تن سالم بود لطف خدا وند،تو را دوست داشته باخود کرده پیوند
برو مرد خدا ای مرد عابد،بخوان اسم خدا و عشق و زاهد
همگی جملگی اراسته گشتیم،به سوی خالق خود بازگشتیم.
✍️تصنیف# م.مدهوش🍃
🎤 دکلمه: بانو هستی احمدی🌸
درود بر شما .
لذت بخش آفرین ها