تصنیف ترانه غزل
ارتش باران
هر سئوالی ز من شَوَد ؛ (حتماً ) تو جوابِ روشنش هستی
معنیِ واضحی ز ابهامی ، عاملِ اصلِ بودنش هستی
چون سکوتم ز توست فریادی ، خیره این چشم های آبیِ من
حرفِ تازه ز موجِ اقیانوس ، واژه واژه سرودنش هستی ...
جمعِ کُلِ حسابهای فلک ... در مَداری ز حصرِ اطمینان
دُور تا دُورِ حلقه های طلوع ... تا مَهِ شب غنودنش هستی
رگ به رگ جاری از تو خونِ دلم ... باعثِ انزوا و تنهایی م
روز و هفته ، ماه و سالم را لحظه لحظه ربودنش هستی
اندکی صبر ، کارِ هر گاهَم ، تاکِی از خویش بی خبر مانَم؟
بی خیالم ز خود ز کلِ جهان ، تو (خیالی نمودنش ) هستی
دائمُ الحرکتی تو در یادم ، اهلِ گَشت و گذاری و لبخند
سفرت خوش ... بمان همیشه ... نرو ... یادگاری فزودنش هستی
دست هایت پُرند از عطرِ نَفَس ... حال دارد مقامِ دیدارت
عینِ پَرهای تُردِ جبرائیل ... که به سدرا گشودنش هستی
وقت پرواز شد ...نگاه بکن ... (عرش) هم مثلِ (قلبِ من ) لرزید
تاب از من تورا سراغ گرفت ... (چنگ بر دل ) شنودنش هستی
بی تو من ، بی منم ، هیچم؛ هیچ ... باورم را به دستِ باد نده
ریسه بربند کوی جانم را ... سببِ رَه نمودنش هستی
غصّه گر بر علیهِ من برخاست ... با همه قدرت و کِشِش هایش
حضرتِ عشق ( تو ) ارتشِ باران ... غم ز ریشه زُدودَنَش هستی
تاب از من تو را سراغ گرفت چنگ بر دل شنودنش هستی.
زیبا بود