سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 22 ارديبهشت 1403
    4 ذو القعدة 1445
      Saturday 11 May 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        شنبه ۲۲ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        رنج آبان - مسافر خیال 11
        ارسال شده توسط

        حسین وفا (آسمان آبی)

        در تاریخ : دوشنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۲ ۰۱:۲۳
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۰۶ | نظرات : ۸

        بنام خدا
         مطلب شماره 14 : رنج آبان – مسافر خیال 11
        **************************
        بعد از رفتن نازنین و خانواده اش ، تلفنی از حال هم باخبر می شدیم .
        آقای بهراد با کمک برادرش به تجهیز کارگاه و شرکت پرداخته بودند
        و در مدت زمان کوتاهی توانسته بودند کار تولید  را از سر بگیرند و بر
        خلاف انتظار نازنین موفق شده بودند با طرفین معاملاتی سابق ارتباط
        برقرار کنند .
        وضعیت ناامید کننده بود .
        یک سال به همین منوال گذشت . در این مدت نه تنها خبری از بازگشت
        آنها نشد بلکه روزبروز اوضاع کاری آقای بهراد و برادرش توسعه یافت .
        نازنین دیگر کاملا ناامید شده بود و پیام داد که ما ماندنی شدیم تو بیا اینجا .
        این دیگر غیرممکن بود . به او توضیح دادم که آمدن من نه از اول و نه در
        این شرایط شدنی نبود و نخواهد شد .
        کلی در این باره بحث کردیم و در آخر نازنین با حالت بغض و قهر ، قطع
        کرد که یا بیا اینجا و یا همه چیز را فراموش کن .
        می دانستم منظور بدی از این حرف ندارد ولی همین موضوع باعث شد که
        تا چندین ماه ارتباط تلفنی نداشته باشیم . و بعد از آن یک تماس داشتیم و
        من مطلع شدم که آقای بهراد و برادرش در حال انتقال شعبۀ اصلی شرکت
        خود به خاک آلبانی هستند تا از مزایای بازرگانی اتحادیه اروپا استفاده کنند .
        خبر  بدی بود و فاصله بیشتر از قبل می شد و دنیاها متفاوت تر .
         این خبر چند ماه بعد بسیار بدتر شد . یک روز حبیب پسرخالۀ نازنین را دیدم . خیلی وقت بود که از او خبری نداشتم . بعد از احوالپرسی معمول گفت :
        « شاید ما هم چند روزی بریم دیدن خاله فروغ »
        گفتم : « خوب بله دیگه ... واسۀ شما جای خوبی برای گردش و مسافرت
        ایجاد شده »
        حبیب گفت : « نه .. اگه جور بشه میریم عروسی ..»
        با تعجب گفتم : « عروسی کی  !!؟ »
        حبیب هیچ وقت حواسش جمع نبود اما در آن لحظه متوجه وخامت موضوع
        شد و گفت : « حسین آقا من فکر میکردم خودت خبر داری...»
        گفتم :« از چی ؟ بگو ببینم ...» حبیب گفت :«والا من از مامانم شنیدم
        که قراره نازنین بزودی ازدواج کنه .. اگه جور بشه ما هم میریم »
        به حبیب نزدیکتر شدم و با عصبانیت گفتم :« شوخی میکنی .. این غیر
        ممکنه !!» .
        حبیب گاها شوخیهای بیمزه ای میکرد . اما این بار با قیافۀ گرفته ای گفت :
        « نه حسین آقا شوخی کدومه ... هنوز قطعی نشده .. اصلا بیا از مامانم
        بپرس اون در جریانه ...»
        به فکر فرو رفتم . این امکان نداشت ... نازنین ... نه .... ممکن نبود ...
        حتی تصورش هم ...
        از حبیب جدا شدم و تلاش کردم شماره جدید محل سکونت نازنین را بگیرم ... اما شماره یا اشغال می زد و یا اینکه به منشی وصل می شد و پیامی را
        به زبانی ناشناس تکرار می کرد .
        بعد از دو روز موفق شدم شماره را بگیرم .فروغ خانم گوشی را برداشت
        و توضیح داد که اقای بهراد به خواستگاری یک ایرانی الاصل مقیم آنجا که
        از شرکار کاری خودش هم می باشد ، جواب مثبت داده و اصرار میکند
        نازنین را متقاعد کند ...
        دیگر شنیدن صحبتهای فروغ خانم هیچ لطفی نداشت و چیزی نمی شنیدم .
        حدود یکماه بدین منوال گذشت . روزهایم در بیقراری و اضطراب
        شدیدی سپری میشد .آبان ماه از راه رسید  . همیشه آبانماه برای من با خاطرات تلخی همراه میشد .
        در یکی از همین شبها بود که تلفن خانه به صدا درآمد . برداشتم و
        صدای نازنین را از آنسو شنیدم « سلام » با عجله گفتم : « سلام نازنین
        خوبی .. معلومه تو کجایی؟ »
        گفت :« همینجام . با بدبختیام میسازم  ..»
        گفتم :« این قضیۀ ازدواج چیه نازنین ؟»
        نازنین کمی سکوت کرد و گفت :« حسین آقا ... شما میایین اینجا ؟ ..!!»
        با شنیدن این نوع حرف زدن انگار آب سردی روی سرم ریختند .
        خطاب «آقا» و کلمۀ «شما» همه و همه حکایت از مرگ عاطفه ها و
        رسمی شدن صحبت داشت .
        از این نوع حرف زدن نازنین سردرگم شدم  .
        جواب دادم « نه .. من همینجا منتظرتم »
        نازنین کمی سکوت کرد و گفت:«اگه نیایین من مجبورم به یکی دیگه بله
        بگم ...»
        باور کردنی نبود . این نازنین بود که اینطوری حرف میزد . خودم را
        متقاعد کردم که باید خونسردی خود را حفظ کنم
        . هرطوری بود به خودم مسلط شدم و گفتم :« یکی دیگه ؟ کی هست ؟
        میتونه خوشبختت کنه ؟»
        این بار نازنین بی معطلی و خیلی راحت گفت : « آدم بدی نیست . یه مقدار سنش از من زیاده . حدود ده سال . ولی به قیافش نمیاد . شریک کاریه باباس . خیلی کمکمون کرده و خیلی وقته اینجاس ولی تا حالا ازدواج رسمی نداشته . میگه دلش میخواسته همسر ایرانی داشته باشه . من بهش گفتم که شما هم تو زندگی من هستین . واسه همین زنگ زدم که اگه میایین اینو کنسل کنم ولی اگه نمیایین ... »
        اینجا نازنین مکث کرد . شاید تازه متوجه شده بود که با چه کسی حرف میزند
        مغزم سوت میکشید . با هر زحمتی بود خودم را کنترل کردم و گفتم :
        « نه من اونجا نمیام ...»
        نازنین مکثی طولانی کرد و گفت :« پس اجازه میدین که به اینا جواب بدم ؟»
        در این لحظه فقط و فقط تلاش میکردم جلوی لرزش صدای خودم را بگیرم . با صدایی گرفته جواب دادم :« من کی هستم که اجازه بدم ... شما صاحب اختیاری ...»
        نازنین گفت :« ببخشین دیگه امیدوارم موفق باشین ... کاری ندارین ؟»
        گوشی را که گذاشتم .... ویران شدم !!!
         
        پایان قسمت یازدهم ...
         ******************
        آخرین روز آبان مرثیه ای بر مرگ تمام احساسات و پاکی ها خواهم سرود و آمادۀ ورود به دشت غربت و تنهایی خواهم شد .
        قسمتی از دلنوشته «مرثیه آبان» . به قلم خودم
        //////////////
        و ... این هم چند بیت از شعر « باز هم آبان » سروده خودم مربوط به 6 دی 1391
        باز هم آبـان  ،  با نشـان درد     مـاه بی بـاران  ،  برگهــای  زرد
        باز آن وحشی کار خود را کرد     چشمها را بست،درغروبی سرد
        راه خود را رفت ،بی برو برگرد     کی تـوان بشناخت مرد از نامرد
                                               ***
        فصـل پـایـیـزان ، با هـزاران کین   سخت وبی پروا،چهره اش پُرچین
        آشنـائی ها ، جمله بی تمکین   زیـر پـا مـانــده  ، لاله  و  نسـرین
        این همه دیوار ، این همه پَرچین   وای از این رسم و وای از این آئین
        ... ادامه دارد
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۲۶۶۵ در تاریخ دوشنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۲ ۰۱:۲۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0