سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 8 ارديبهشت 1403
    19 شوال 1445
      Saturday 27 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        شنبه ۸ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        نان کپک خورده!
        ارسال شده توسط

        ابراهیم کریمی (ایبو)

        در تاریخ : پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲ ۰۵:۵۶
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۸۳ | نظرات : ۲۶

        نان کپک خورده
        روی تکرار همیشگی پنج قهوه‌ای،ساعت زنگ خورد؛دیکتاتور عجیبی است،به محض اینکه صدای نکره‌اش یواشی طنینش را می‌نوازد،مثل سگی که ناگهان کسی گازش گرفته از خواب می‌پرم.دهانم طعم بدی داشت شاید برای خوابی بود که دیشب دیده بودم،نمی‌دانم چرا هوس کرده بودم نان کپک خورده بخورم آن هم با آن همه ولع.همان طور که بی‌حس و کرخت داشتم،نُتِ ضعیف خود را روی دستگاه خراب زندگی کوک می‌کردم تا باز!با عجله،از خود فرار کنم و سرم را پرت کنم وسط آشغال‌ ماشغال‌های مشغله‌های همیشگی،گوشه‌ای از ذهنم رفته بود سمت نان کپک خورده،وسط‌های مخلوط نامتوازن چای شیرین و پنیر، از آنجا که فرصتی برای فکر کردن بیشتر نبود،چهارچنگولی پریدم وسط گوگل تعبیر«نان کپک زده».دیدم زده است،به زودی در نعمت به روی شما بسته می‌شود،برکت بغچه‌اش را جمع می‌کند می رود جایی که دوست دارد،فساد اخلاقی،تباهی،ترس و نومیدی و چه وچه و چه به سراغت می‌آید.لقمه‌ی نیم جویده را ندانسته به خیال اینکه تف است قورت داده بودم و درِ نفس کشیدن هر لحظه داشت تنگ و تنگتر می‌شد،گویا این اولین دری بود که می‌خواست بسته شود.مثل لبو سرخ و کبود شده بودم،به سینه می‌زدم،به زور سعی می‌کردم با آب یا هرچه لقمه نانی که بی‌نقص مثل همیشه می‌خواست پایین برود را فرو بدهم داخل یا وادار کنم بیاید بیرون،ولی گویا گیرش گوهی بود و سخت چسبیده بود به جایی که نباید بچسبد خلاصه بعد از آنکه حضرت مرگ را دو چشمی از نمایی نزدیک زیارت کردیم،خدا را شکر تلاش سرسختانه‌ی تلمبه‌ی نفس زندگی بالا آمد و آن لاکردار را به آن اندازه که لازم بود فرو برد داخل و من ماندم و عجله‌ای که هنوز مانده بود. 
          مثلاً من یکی از عمله‌چی‌های نور چشمی رئیس بودم که همیشه‌ی خدا آن تایم و به موقع و شاید زودتر آنکارد شده و مرتب روی صندلیم پهن می‌شدم و منتظر ارباب رجوع.بیست و پنج ثانیه نبرد که صبحانه‌ی نیم خورده‌ی زهرمار شده را گوله کردم و همین طوری چپاندم داخل یخچال.دیدم اُ ِ در بسته نمی‌شود،مشکل تابه‌ی دسته دار بزرگی بود که املت نیم خورده‌ی نیم پلاستیک شده‌ی پس پری روز را می‌خواست بیادم بیاورد.فوری آن را روی سینگ کنار دو سه قابلمه و بشقابی که باید می‌شستم و نشسته بودم پرت کردم و دسته کلیدم را برداشتم و خدایا به امید تو! راهی روز گند بی‌عیب و نقصم شدم.
           از صبح که راه افتاده بودم کلاً انگار درها با من یا من با آنها دچار تضاد و تناقض و کشمکش شده بودیم.دیرم شده بود در تاکسی را بی حواس تند بستم و ناخنم بین در ماند.لحظه‌ی اول،احساس درد چنان بود که فکر کنم رکورد گینس درجا بالا پریدن را به اسم خودم کرده بودم،حیف که کسی نبود متراژ کند و دیگر هم چنان چیزی تکرار ناشدنی بود.من بودم و بالا پریدن و  به دهان بردن و فوت کردن انگشت بیچاره‌ام که از درد می‌سوخت و هر لحظه کبود و کبودتر می‌شود.ولی نه فرصتی بود برای فریادی و نه کسی بود که گوشی بسپارد و نه دلی بود که بسوزانند.می‌دویدم خودم را به گیت مترو برسانم که دیدم کارتم خالی شده و شارژ مترو ندارم،تا چند لحظه بعد که پپه جور شد به به درش را بسته بود و رفته بود.در آخرین مسیری که بایستی با بی‌آرتی می‌رفتم غلغله‌ای بود که مپرس،در بی‌آرتی که من به زور خودم را کنارش جا داده بودم سخت بسته شد و پایم گیر کرد بغلش.
            این‌ها همه به درک،در برخورد سر رئیس با احساساتم،آن هم با جنبانیدن سرش که یعنی چه خبر است که بیست دقیقه دیرتر کارت کشیده‌ای و آن همه مشتری را معطل کرده‌ای؟!ساطورمم می‌زدید خونم نمی‌آمد.فکر نمی‌کردم حافظه‌ی رئیس‌ها تا آنقدر کوتاه مدت باشد. تو دلم خطاب به رئیس در حالی که دست به سینه ادای احترام می‌کردم می‌گفتم«خدا خیرت نده پدر سوخته!چنان نگا می‌کنه انگار باباشو با سمورایی پلاس کشتیم.اونم فقط برای بیست دقیقه!جلو چشمش نیست که من هر روز هر روز ده دقیقه یه ربع زودتر می‌رسم».ولی در آن مدتی که در آنجا کار می‌کردم همچین چیزی ندیده بودم و یادم نمی‌آمد هیچ وقت آن همه مشتری پشت دری که من کار می‌کردم ایستاده باشد.!!!و انگار خیلی ببخشید اولی صبحی ماتحتشان را با سنگ پاشوره شسته باشند روی صندلی‌ها هم آرام و قرار نداشتند.تا دیدند من در را باز کردم،دهانهایشان هم تصادفی و کنترل ناپذیر شروع کرد به انتقاد و بد و بیراه گفتن.شرایط و موقعیتی که جلو چشم رئیس پررنگ شده بود،بایستی با تسلیم و رضا در وضعیت حال و موقعیتی که پیش آمده بود جلو می‌رفت«ببخشید...شرمنده...الان مشکل همه‌تونو حل می‌کنم...چشم !یه لحظه صبر کنید....».شرایط با استقرار من روی صندلی و فشار دکمه‌ی کیس و مانیتور داشت روبه بهبود می‌رفت که دیدم سیستم بالا نمی‌آید،«ای خدای بزرگ این دیگه چه مرضی گرفته...»حرص می‌خوردم مگو و مپرس! گویا ویندوز اُوردوز کرده بود و به هر دری می‌زدیم نصفه می‌آمد بالا و دوباره ریستارت می‌شد.دستم به شدت می‌سوخت بغل پام خراش برداشته بود رئیس تهدید وار بالای سرم بود مشتری‌ها احاطه‌ام کرده بودند.کابوی خشمگین وجودم،هفت تیر کش قرن خیلی نزدیک بود که .... ولی یکی از همکارها آمد و کمکی رساند و مشکل به صورت موقت حل شد.ساعت نه و نیم شده بود و هنوز هیچ کاری نکرده بودم.تند تند مشتری‌ها را راه می‌انداختم و کار رو به اتمام بود که در چک کردن دوباره‌ی فیش‌ها دیدم به جای سیصدهزار ریال،سیصد هزار تومان برای یکی از مشتری‌ها واریز کرده‌ایم...غصه و سوزش‌ از دست دادن مقداری خرده ریز نیز به دردهایم افزوده شد.با خودم گفتم بی‌خیال و داشتم هادداگی که برای نهار گرفته بودم از کیفم بیرون می‌آوردم که... رئیس محترم دوباره سر و کله‌اش پیدا شد.«شنیده‌ام مشکل شما از بد افزاری بوده که برای سرگرمی روی سیستم نصب کرده‌ بودی؟! محیط اداره جای بازی و سرگرمی نیست آقا!»من هم همان طور هاج و واج طرف را نگاه می‌کردم انگار هنوز باورم نشده بود که رئیس دارد با من این طوری حرف می‌زند،ناگهان به خودم آمدم و گفتم:-آقا بازی کدومه؟! این حرفا چیه؟! دیروز آقای رحمتی برای بچه‌اش یه بازی گرفته بود آخر وقت آمد پیش من و گفت ببین می‌شه این بازی رو سیستم های متوسط نصب کرد یام ببرم پس بدم همین! و چون آخر وقت بود نفهمیدم بازی ویروسی بوده و سیستم و دچار مشکل کرده وگرنه حتماً خودم درستش می‌کردم- باشه ما هم می‌گیم مشکلی نیست! پونصد هزار تومان علی‌الحساب ناقابل جریمه میشی که هم زودتر بیای و هم کارای شخصی و اداریت و قاطی نکنی! فکر کردی کمی باهات خوشیم دیگه هر کاری می‌تونی بکنی؟! مغزم داشت می‌ترکید و آن همه اتفاقات سرسام آور و سریالیی که برایش آن روز رقم خورده بود را نه باور می‌کرد و نه هضم...آخر چطور ممکن است در یک نصفه روز همه چیز شروع به فروپاشی کرده باشد؟!و همه کس و همه چیز و همه‌ی درها برضد و خلاف نظرش بسته و باز شوند....؟!!!! 
           هنگ هنگ بودم نفهمیدم کی برگشته‌ام خانه! داشتم برای بار دوم هاد داگ ماسیده و سردم را بیرون می‌کشیدم که گاز بزنم دیدم زنگ خانه به صدا در آمد.صاحب خانه‌ی محترم بودند با خوشرویی گفتند از سال جدید به بعد،یعنی دقیقاً از وسط فروردین ماه به بعد مهلت اجاره تمام است و قصد دارند آن را به دیگری اجاره دهند.و اضافه کردند که،گفتم که در جریان باشید....
           با خودم گفتم حتماً دارم خواب می‌بینم برم یه دوشی بگیرم شاید... دیدم نه! بیدارم! و آب گرم بر خلاف معمول کمی ولرم است و بعد کلاً سرد شد... دیگر هیچ چیزی انگار برایم اهمیت نداشت کرخت کرخت شده بودم گذاشتم آب سرد همین طوری از پشت و سر و گردنم بگذرد...اولش داشت نفسم بند می‌آمد آب که سردتر شد یا بدنم که سرما را بیشتر احساس کرد برای لحظاتی احساس کردم همه چیز فریز شده است ته خط! زیر دوش آب سرد،این من بودم که داشتم به عکس غبار گرفته‌ی مرد کج خلقی می‌خندیدم که به برکت نان کپک خورده تازه برای اولین بار،جهانی را در رقص فی البداهه‌ی بدویی می‌دید که جز رقصیدن با او گریز و گریزگاهی را سراغ نداشت.

         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۴۵۹۴ در تاریخ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲ ۰۵:۵۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0