سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 9 ارديبهشت 1403
  • روز شوراها
20 شوال 1445
    Sunday 28 Apr 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      يکشنبه ۹ ارديبهشت

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      زن بابا
      ارسال شده توسط

      ابوالحسن انصاری (الف رها)

      در تاریخ : پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲ ۰۴:۴۱
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۱۱ | نظرات : ۱۱۸

      صبح خیلی زود  هوا هنوز روشن نشده بود که به راه افتادم.اتومبیل هایی که دررفت وآمد بودند مسیر را ازسکوت بیرون می آورند.باد  می وزید  ودود غلیظ کامیونی که از کنارم گذشت  راهمراه با گردو خاک خیابان وارد حلقم کرد ومرا به سرفه های پی درپی واداشت .به میدان که  رسیدم ،وارد سوپرمارکتی شدم و برای تسکین سرفه یک لیوان آبجوش گرفتم .تلوزیون داشت آهنگ دلنوازی راپخش می کرد و مناظر زیبایی را نشان می داد.قدری مکث  کردم دیدم دیرم می شود .به سمت ایستگاه تاکسی خطی رفتم تا  از آنجا زود تر به مقصد برسم.چند دقبقه  منتظر ماندم تاکسی نبود .مجبور شدم پیاده راهم را طی کنم.
      یکباره شبح هراس انگیزی از دور نمایان شد.با دیدنش  یکه خوردم.اندک اندک به من نزدیک می شدوهر لحظه اضطرابم  افزونتر می گشت وتصورات خوفناک ایام طفولیت را برایم زنده می کرد. ترس ووحشت عجیبی برمن چیره شده بود.
      فکرکردم برای اولین بار است که اورا می بینم.چهره اش ترسناک بود.یک لحظه نگاهمان بهم افتاد.خشم و نفرت از چشمانش می بارید.
      برگشت و بامن به راه  افتاد.هردو به یک طرف می رفتیم ولی من از او گریزان بودم و زیر چشمی نگاهش می کردم.دست از سر من بر نمی داشت.
      راه را کج کردم و به سرعت وار دکوچه  شدم.باشتاب به دنبالم می آمد .به سرعت دویدم تابه  خانه ی قدیمی مان رسیدم .دیدم  تعقیبم می کند.حالا دیگر شک نداشتم که خود اوست. اما چگونه امکان دارد؟ اوسالها پیش مرده بود ،چگونه می تواند  گاه به گاه به سراغم بیاید وآرامشم راسلب کند ؟ نمی دانم کجا  بروم که از دستش نجات یابم.  .ازشرش خلاص شوم. چرا هروقت که دلش بخواهد مثل اجل معلق سد راهم می شود.؟ ازدیدنش حالم بدمی شود.تادم مرگ می روم وبرمی گردم! انگار باخودش عهد بسته که اذیتم کند.یااینکه با آزاردادنم لذت می برد!
      همین طور این جملات در ذهنم مرور می شد. تا سرم رابرگرداندم او به من رسیده بود .صدای خشم و کینه رادر نگاهش می  دیدم . راهم را در پیش گرفتم تا به آقا  رود نزدیک شدم.
      پرسیدم آیا در این کوچه با کسی کاری داری؟فکر نمی کردم راهمان یکی باشد ! ایستاد ودست به کمرش گذاشت و گفت درست فهمیدی .بعد پیراهنم را درمشتش گرفت و می کشید.بادست دیگرش به پهلویم سقلمه زد وگفت هنوز زن بابایت را نشناختی؟! صبح زود در این خیابان آمدم تا ببینمت.  
      بند دلم پاره شد .بعد یقه ام را گرفت می خواست خفه ام کند . به آفارود رود  رسیده بودیم.همان رودخانه کوچک که در زمان کودکی در آن آبتنی می کردم و خودم را می شستم.آن روزها این همه ساختمان در نزدیکی رودبنا نشده بود. هردو سوی آن چمنزار بود و انبوهی از درختان وبوته ها ی سرسبز  گوناگون و گلهای رنگارنگ.  منظره ی فعلی آن برایم قدری نا آشنا بود....
      دقایقی که در چنگ زن با با  گرفتار بودم ، به یاد  آن خاطره ی تلخ و جانگداز افتادم.
      به یادروزی تابستانی  ،  سالها   پیش از این که جسد خواهر خردسالم را از آب آقارود بیرون آوردند. من دوازده ساله بودم .درست نمی دانم چه ساعتی از روز   در هرصورت  می گفتند عصر بود . صبح آن روز من و پدرم به عیادت عمویم رفته بودیم که در شهر دیگری زندگی می کرد.  نزدیک غروب بود که بر گشتیم .
      دخترک  باهوش بود وهمه را فریفته ی شیرین زبا نیش می کرد.
      زبان بابا به او حسادت می  ورزید. به ظاهر قربان صدقه اش می رفت ولی در خفا شکنجه اش می کرد. آثار کبودی و آسیب درتنش مشاهده می شد .
      همین زن بابای خدا نشناس بود که با دستهایش طفلک را در خانه ی مان خفه کرد ،در میان قالیچه ای پیچید وهمراه مقداری لباس و خرت  وپرت در فرغون ریخت. وبه بهانه ی شستن فرش و لباس  راهی رودخانه شد.بعد جسد بی جان کودک را  ازپشت تپه ای که مشرف رود بود  به آب انداخت . سپس درحالی که سیلی به صورتش می زد خودش  را به حالت غش روی سبزه ها انداخت . وانمود کرده بود که دخترک درحین بازی بازی در گرداب افتاد و غرق شد .
       ظاهرا همه باور کردند  و کسی نمی دانست که چه برسر طفلک آمد ه . ولی مردم پشت سرش بدگویی می کردند.همه از او بدشان می آمد.
       این زن بابا حدود   سه سال  همسرپدرم بود.دراین مدت زندگی برایم پر از مشقت بود.بدخلق وناسازگاربود.رفتارش بامن خشن وزننده بود.ازدرودیوار خانه ترس و وحشت فرو می ریخت.از گرسنگی،  وبی میلی به زندگی بیمار شدم .هروز که می گذشت افسرده تر می شدم.ساعت هایی که پدر سرکار می رفت یا به هردلیلی درخانه نبود،  خشونت وبد رفتاری زن بابا نسبت به من بیشتر می شد. بیش از حد توانم از من کار می کشید.نمی توانستم درسهایم را بخوانم.از همکلاسی ها عقب افتادم. .معلمم از من ناراضی شده بود. خانه برایم هیچ جذبه ای نداشت .هیچ گونه امید وشادمانی در دل نداشتم.تنها دلخوشی و آسایشم روزهایی بود که در نزدخاله یا مادر بزرگ   مادری ام می رفتم که فا صله ی  نسبتا دوری با ما داشتند.
      وقتی زن بابا از پدرم جدا شدزندگی من به روال عادی بر گشت .توانسته بودم آسایش را لمس کنم .
      حالا من بادیدن این کابوس قدیمی تنم می لرزید.می خواستم فرار کنم زن بابا یقه ام را رها نمی کرد
      سکوت مرگباری بر آنجا حاکم بود . چشمم به پنجره ی آپارتمانی  افتاد که نور از  آن می تابید.دلم می خواست  کسی به یاری ام بیاید.هیچ کس محض رضای خدا پاسخم را نمی داد . نمی دانستم از کی استمداد بجویم.
      فریاد می زدم کسی صدایم را نمی شنید. کسی جوابم رانمی داد.کسی کمکم نمی کرد...
      ازشدت تقلا از خواب بیدار شدم.
      چقدر احساس راحتی می کردم بعد از بیدار شدن .
      با وجودیکه تنم می لرزید وخیس عرق شده بودم   آرامش وشادمانی به من روی می آورد  .
       ✍🏻 الف رها (ابوالحسن انصاری)

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۱۴۵۵۶ در تاریخ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲ ۰۴:۴۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0