سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 20 ارديبهشت 1403
    2 ذو القعدة 1445
      Thursday 9 May 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        پنجشنبه ۲۰ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        آذرک (پایان)
        ارسال شده توسط

        آذردخت شرقی(آذر دخت)

        در تاریخ : چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۲ ۰۴:۴۴
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۰۶ | نظرات : ۱۰

        خبر آمد خبری در راه است
        خرم آن دل که از او آگاه است
        .
        .
        .
        بسم الله الرحمن الرحیم
        بعد از بدرقه مهدی و خانواده اش ، محمد کنارم ایستاده  و دستش را دور شانه ام انداخت و گفت :
        _خسته نباشی مامان خوشگلم، حوصله داری شاهکار پسرتو ببینی؟
        با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
        _ اتاقمو میگما ،مگه نمی گفتی تغییرش بدم
        و همان طور که  دستش دور شانه ام بود ،به سمت اتاقش هدایتم کرد
        تمام دیوارها را رنگ سبز کمرنگی زده بود و سقف را کمی پررنگ تر،دیگر اثری از نقاشی ها نبود به جز همین نقاشی و روی دیوار اصلی اتاقش همین پرده ای که میبینید نصب کرده بود.
        انقدر غرق نقاشی ام  بودم که اصلا متوجه پرده ی روی دیوار نشده بودم،
        یک پرده ی ساده ،روی یک دیوار صاف و بدون پنجره و طاقچه
        بی اختیار پرسیدم : پشت اون پرده چیه؟
        پروین خانم آرام سرش را به سمتم چرخاند و گفت : 
        _می خواهی تمام مدت ،همان جا پشت به ما بایستی؟
        خجالت کشیدم و با شرمندگی ،عذرخواهی کرده و همانجا روی سکوی پنجره نشستم
        پروین خانم چند لحظه با طمانینه نگاهی عمیق به من انداخت و ادامه داد:
        من هم پرسیدم ،پرسیدم که این پرده چیست؟
        و محمد همانجایی که نشسته ای ،نشست و گفت:
        _مامان ، تا حالا به این نقاشی دقت کرده ای؟
        یک ملکه ی کوچک با لباسی ساده و تاجی بزرگ
        ببین معلوم می شود تمام رویاهایی که در سر داشته را مرحله به مرحله کشیده ، مثلا اینجا رو ببین ،خودش که بزرگ شده و تعدادی دختر کوچک ،مثل کلاس  درس و یا اینجا ،ببین یک مسجد هست و خودش که غرق نور داره با این خانم که مسن به نظر میرسه صحبت میکنه و اون زن می خنده،راستش اینجا رو متوجه نشدم منظورش چی بوده،به نظرت آذرک به آرزوهاش رسیده؟ 
        به رویاهاش جامه ی عمل پوشونده؟
        با کلافگی گفتم :
        - محمد جان،معلوم هست چته؟ دلم شور می زنه مادر،بگو حرفتو ،انقدر طفره نرو
        با لبخند جلوم دو زانو نشست و گفت:
        _خیلی برام عزیزی، تا حالا رو حرفت ،حرف نزدم،می دونی که ناراضی باشی ازم،میمیرم
        اما با اجازت مدت هاست یه آرزویی دارم که الان وقتشه،
        بگی نه ،لب باز نمی کنم،ولی می دونم که پروین خانم دلش کهکشانه و قلبش دریایی
        خندیدم و گفتم : ای شیطون،نصفه عمرم کردی ،من که آرزوم تو سر و سامون بگیری
        - آخ که قربونت برم،سر و سامون من ،  رضایت شماست،یادته از بچگی برام از امام حسین علیه السلام و یارانش می گفتی؟یادته می گفتی محمد ، مثل حضرت عباس ،مرد باش،یادته وقتی حرف خیمه ها میشد چه جوری بی تاب می شدی و می گفتی غیرت داشته باشم و مراقب ،پروین خانم ،شما منو اینجوری بزرگ کردی و حالا وقت امتحان دوتامون رسیده
        _محمد ،چی می گی؟ درست حرف بزن بچه ،کشتی منو
        -مامان قشنگم،دوست داری پسرت سرباز آقا امام زمان عج الله بشه البته از نوع گمنامش؟
        _ خب معلومه،از خدامه ولی چه جوری؟
        -نمی تونم واضح برات توضیح بدم،اما این مردم و این مرز و بوم،مراقبت می خواد باید ازشون دفاع کرد
        ممد آقاتون می خواد جونش و بگیره کف دستش و بزنه به دل خطر،قبلتُ پروین بانو؟؟
        _ اما من فکر کردم می خوای ازدواج کنی؟فکر کردم عاشق شدی
        - ازدواجم می کنم ،اونم به وقتش
        من سالهاست عاشقم ،من عشقم شهادته مادرم
        دنیا دور سرم می چرخید ،لبام خشک شده بود و به سختی نفس می کشیدم،پاره ی جگرم عزم خطر کرده بود و از من اجازه می خواست
        با صدای لرزان گفتم : 
        _اما من ، من 
        حرفمو ادامه ندادم،انتخاب سختی بود،یک عمر آموزه هایی که برایش خوانده بودم و الان وقت عمل به حرفهایم بود
         صدایی توی سرم می گفت: که مخالفت کن،بگو نه
        میدونستم بگم نه ،روی حرفم حرف نمی زنه
        اما من در مکتب حضرت زینب ،درس صبوری و شجاعت رو توی گوشش زمزمه کرده بودم
        دوراهی سختی بود 
        باید تصمیم می گرفتم،تصمیمی به اندازه ی یک عمر حاصل زندگیم
        _محمدم ،من آرزوم بوده و هست شادیتو ببینم،اما اما
        راضی ام به رضای خدا ،باشه پسرم،می سپارمت به سالار شهدا
        با زدن این کلمات انگار قلبم و از سینه خارج کردند اشکهام سرازیر شد 
        محمد با خوشحالی بغلم کرد و تمام صورت و دستهایم را غرق بوسه کرد  و خم شد برای بوسیدن 
        پاهایم که مانعش شدم،دیگر تحمل  فضا را نداشتم با سرعت به سمت در حرکت کرده و زیر لب گفتم: دلم می خواست اول دامادیتو ببینم
        با صدای بغض آلودش گفت: اونم به چشم ،بالاخره میام دیگه ان شاءالله
        -کی آخه پسرم ،تو که بری اومدنت با خداست
        _بیا یه قراری بزاریم ،مامان... یه بار آقاجون وقتی بچه بودم اومد خونمون،شب وقت خواب خواست برام قصه بگه،از بس برای دخترای دایی قصه گفته بود،همه ی قصه هاش دخترونه بود،اون شبم برای من قصه ی سیندرلا رو گفت،کلی خندیدم و اذیتش کردم،یادش بخیر،حالا منم مثل پسر پادشاه، هر وقت نقاش این ملکه با تاج ۷ طبقه رو پیدا کردی ،من بر می گردم
        - اخمامو تو هم کشیدم و گفتم :
        پسره ی دیوونه ،مادرشو می فرسته دنبال نخود سیاه ،بگو نمی خوام این اداها چیه دیگه؟!!
        اون شب ، سخت ترین شب عمرم بود،تا خود صبح توی حیاط نماز خوندم،تمام خاطراتم از لحظه ی تولدش تا الان در ذهنم مرور می شد ،نه من خوابیدم نه همسرم و نه محمد
        امتحاناتش که تمام شد از اول مرداد دوره های آمادگی اش شروع و اواخر مهر ماه کارش به طور رسمی  آغاز گردید،هیچ توضیحی نمی داد البته شرایط شغلی اش را درک می  کردم تا اینکه برای یک ماموریت به خارج از کشور اعزام شد ،هر شب تماس می گرفت ،صدای خسته اش گواه مشغله ی زیادش بود،تا اینکه دو سه روزی گذشت و حتی یک تماس هم از او نداشتم،تنها کارم دعا و توسل بود تا بعد از یک هفته همکارش در ایران تماس گرفت و ....
        پروین خانم دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و هق هقش فضا را پر کرد و اتاق را ترک نمود
        هانیه با چشمهای قرمز کنارم نشسته و دستم را گرفت و
        با صدایی لرزان گفت:
        ما اینجا چه می کنیم؟
        استاد حسینی تو رو از کجا می شناخت؟
        و من تنها بغضم را فرو می خوردم و غرق در سوالات بی جواب خودم و هانیه 
        پس از دقایقی پروین خانم با عکسی در دست وارد شد
        پرده روی دیوار را کنار زد
        پشت پرده عکسهای شهدای زیادی نصب شده بود و یک جای خالی وسط آنها بود،قاب عکسی که در دست داشت را در جای خالی نگاه داشت،دقیقا همان اندازه بود و گفت:
        این عکس محمدم است ،همان شب این را گرفته بود و از من خواست که هر وقت شهید شد اینجا نصبش کنم، اما تنها خبر شهادتش را به ما داده اند و هنوز پیکر پسرم را نیاورده اند ،
        آه پسرم و این بار آرام گریست
        با پاهایی لرزان جلو رفتم و با صدایی که انگار از ته چاهی عمیق در می آمد گفتم :
        پروین خانم ،مَ مَ من آذرم،همان اخترک کوچک و اشکهایم مانع ادامه ی حرف زدنم شد
        پروین خانم مرا در آغوش کشیده و گفت :از ابتدای ورود شناختمت دخترم ،ماشاالله خانمی شده ای برای خودت اما اصلا تغییری نکرده ای
        راستش ،چند شب پیش محمد به خوابم آمد و گفت که مهمان داری و رفت
        آنقدر به دنبالش دویدم تا که بیدار شدم
        و بعد مهدی تماس گرفت و گفت که قرار است بیایید
        همانجا متوجه شدم ،مهمان ویژه ای دارم که محمد خبرش را داده است و تا دیدمت شناختمت عزیز دلم
        لحظات دشواری بود،زمان ایستاده بود و من و هانیه نمی دانستیم چه باید بکنیم
        پروین خانم که متوجه شرایط شده بود،به هر نحوی می خواست جو را عوض کند
        با خنده ای که سعی بر تداومش داشت از ما سوال می پرسید،از خانواده ،درس و پیشنهاداتش را برای بازسازی مطرح می کرد
        صبور بود و غمگین و بسیار مهربان
        بوی بهار می داد با آن نگاه چشم به راهش
        چقدر در همان زمان کم اندازه ی یک عمر دوستش داشتم
        عطری بهشتی از وجودش سرشار بود، مثل همان عطر بیدمشک جلوی خانه ی قدیمی شان که همیشه سعی بر چیدن شاخه هایش را داشتم و دستم نمی رسید  تا اینکه یک روز یک شاخه پر از بیدمشک که از قبل چیده بود را به سویم گرفت و من بی هیچ حرفی آن را گرفته و لبخندی زدم و دویدم
        فرشته ای آرام، نگاهش عمیق تر از آن بود که دردش را فاش کند
        به هر جان کندنی بود آن لحظات سپری شد و با صدای اذان مغرب ،پروین خانم برخاست برای اقامه ی نماز و ما فرصت را مغتنم شمرده و خداحافظی کردیم
        دلم سکوت و تنهایی می خواست،تصویر نقاشی ام ،رویاهایم و حرفهای پسر پروین خانم لحظه ای از ذهنم دور نمی شد
        برخلاف تصورم ،هانیه هم بدون هیچ حرفی تنها به مقابلش چشم دوخته بود
        از او خواستم که با ماشین به خانه شان بازگردد ،دلم قدم زدن در کوچه پس کوچه های کودکی ام را می خواست
        بدون چون و چراهای همیشگی اش ،پذیرفت و با گفتن مراقب خودت باش ،از هم جدا شدیم
        نمی دانستم این اتفاقات چه حکمتی در پی داشت،آیا من به اهدافم رسیده بودم ؟ یا فراموششان کرده ام
        آیا آن دخترک کوچک و شاداب من بودم ؟ یا با بی مهری هایم رها شده بود؟
        اخترک کوچک؟؟من قرار بود کهکشان باشم،غوطه ور در هزاران علامت سوال به خانه رسیدم
        ***
        تقریبا یک هفته ای از آن دیدار می گذشت و هنوز هیچ ایده و طرح قابل قبولی برای مرمت آن خانه نداشتم،شب ها تا طلوع سپیده غرق در سیاه کردن کاغذهایی که  سرانجامی نداشتند و اصطلاحا به دلم نمی نشست
        فردا موعد تحویل پروژه ام بود و همچنان سردرگم ،حدودا ساعت ۲.۳۰ نیمه شب بود و سخت مشغول ایده پردازی که با صدای زنگ گوشی ام به خودم آمدم، قلبم به تپش افتاد ،یعنی چه اتفاقی افتاده است؟
        شماره ی ناشناسی بود ،ترجیح دادم که پاسخش را ندهم،که پیام داد :آذر دختم ،سلام پروین هستم 
        به سرعت شماره را گرفته با اولین بوق صدای  بغض آلود پروین خانم را شنیدم که می گفت:
        محمدم ،محمدم بازگشت،بالاخره آمد
        و تماس را قطع کرد
        نمی دانستم خوشحال باشم یا غمگین،گیج و مبهوت سرم را روی میز گذاشتم 
        اصلا نمی دانم چگونه خوابم برد،با صدای اذان صبح از جا برخاستم
        در کانال دانشگاه چند پیام ارسال شده بود
        کلیه کلاس های دکتر حسینی برگزار نخواهد شد
        جناب دکتر حسینی ،شهادت برادر گرامیتان را تبریک و تهنیت عرض می نماییم ،تسلیت ما را پذیرا باشید
        و صبح ،چند پرستوی گلگون کفن پس ازمدت ها دوری و بی خبری به خانه بازگشتند....
        هفته بعد کلاس در سکوتی محض تر از قبل فرو رفته بود ،همه منتظر تحویل پروژه و شیت های پی در پی و توضیحاتم بودند
        برگه ی کوچکی را روی میز استاد گذاشتم و بدون هیچ توضیحی برگشتم تا سر جایم بنشینم 
        استاد حسینی نگاهی به من و برگه انداخت
        و صدایم کرد،به سمتش باز گشتم و دفتر خاطراتم را در دستانش دیدم متوجه تعجب من شده و گفت :
        آن روز که به دفترم آمدید این دفتر را جا گذاشتید،صدایتان کردم متوجه نشدید،ناگهان شاخه ی بیدمشکی از بین صفحاتش افتاد که توجهم را جلب نمود و ...
        صدای ضربان قلبم در سرم پیچیده بود
        استاد برگه ام را باز کرد و لبخندی بر لبانش نشست
        روی برگه نوشته بودم:
        در این خانه روح زندگی جریان دارد و نیازی به بازسازی ندارد.
        پایان

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۴۱۲۸ در تاریخ چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۲ ۰۴:۴۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0