سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 20 ارديبهشت 1403
    2 ذو القعدة 1445
      Thursday 9 May 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        پنجشنبه ۲۰ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        آذرک( ۳)
        ارسال شده توسط

        آذردخت شرقی(آذر دخت)

        در تاریخ : شنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۲ ۱۸:۵۶
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۶۹ | نظرات : ۶۶

        بسم الله الرحمن الرحیم
        پروین خانم از اتاق خارج شد و به آشپزخانه رفت
        هانیه از فرصت به دست آمده استفاده کرده و پرسید :
        -آذر ؟ چرا خودتو معرفی نمی کنی ؟مگه این دختری که پروین خانم میگه تو نیستی ؟
        اصلا نمی توانستم چشم از این قسمت دیوار بردارم
        بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
        _نه ، بزار تا آخر ماجرا تعریف کنه ،اصلا شاید لازم نباشه منو بشناسه.
        در همین حین ، پروین خانم با سینی چای وارد اتاق شد
        هانیه به سمتش رفته و سینی را از دستش گرفت و گفت :
        -چرا زحمت کشیدید،شرمنده کردین
        پروین خانم خندید و گفت:
        _والا گلوم خشک شد بس که حرف زدم
        و فنجان چای را نزدیک دهانش برد و مکثی کرده انگار خاطره ای یادش آمده باشد با حسرت گفت:
        _محمد عاشق چای خوردن در این فنجان ها بود
        زیر چشمی به فنجان ها نگاهی انداختم،فنجان های ساده و  سفیدی بودند با یک گل میخک
        بی صبرانه منتظر شنیدن بقیه ماجرا به نقاشی روی دیوار نگاه می کردم؛
        ملکه ای کوچک با تاجی هفت طبقه و در هر طبقه یک نقاشی کامل در واقع مراحل یک زندگی کشیده شده بود، شبیه یک کتاب داستان مصور ،پر از حرف و رمز و راز ،اثری که من نقاشش بودم و سالها روی این دیوار مانده بود،روزی که کشیده بودمش را خوب به یاد دارم
        پدرم تاکید داشت که دیگر روی دیوارها نقاشی نکشم و در دفترم این کار را انجام دهم اما لذتی که نقاشی روی دیوار  داشت را هیچ جای دیگری نداشت و
        من هم مخفیانه پشت پرده پنهان می شدم ،می کشیدم و پاک میکردم ،اما چرا این ملکه کوچک را پاک نکرده بودم ؟! یادم نمی آمد
        پروین خانم در سکوت چایش را نوشید و ادامه داد:
        معامله انجام شد  و قرار بر این شد که بعد از اتمام امتحانات مدارس خانه را تحویل دهند
        محمد امتحانات نهایی دبیرستان را پیش رو داشت و برای کنکور نیز آماده می شد
        قبل از نقل مکان ،تصمیم گرفتیم دستی به سر و روی خانه بکشیم ،مهدی هم که فارغ التحصیل شده بود و ۴ سالی مشغول به کار در شهرداری و به تازگی آزمون نظام مهندسی را قبول شده و برای کنکوردکترا خودش را به آب و آتش می زد، انگار به پروژه ی خوبی دست پیدا کرده باشد، هر روز با یک پلان و نقشه برای تغییرات  این خانه و به قول خودش بازسازی ،طرحی می داد و در نهایت با مشورت همگی مان پلانی مورد پسند واقع شد،
        اما محمد می خواست که تنها این اتاق را بدون تغییر به او بدهیم و همین کار را انجام دادیم.
        پس از بازسازی به اینجا نقل مکان کردیم
        خانه خوش یمنی بود ،همان سال محمد با رتبه ای خوب درکنکور قبول شده و برای مهدی نیز آستین بالازده و بساط عروسی اش را در همین خانه به راه انداختیم.
        همیشه به محمد اعتراض می کردم که تمام خانه را تغییر داده ایم غیر از این اتاق ،چه می خواهی از جان این در و دیوار خط خطی
        و او در پاسخ می گفت :
        ای رفیق نیمه راه ،این خط خطی های دنیای کودکی اخترک کوچکت بوده ها ،به این زودی فراموشش کردی؟
        حالا درسته هیچ ستاره ای، پروین خانمِ ما نمیشه.
        و بعد شروع می کرد به سر هم کردن دلایل فلسفی در توضیح آن نقاشی ها،از وقتی که
        رشته ی فلسفه را در دانشگاه انتخاب کرده بود ،همیشه برای هر مطلبی جوابی سر هم می کرد و در انتها می گفت :
        "اساس رشته ی فلسفه بر این است که به عمیق ترین و بزرگ ترین سوالات زندگی انسانی پاسخ بدهد"
        وبا خنده ادامه می داد : بپرس فرزندم.
        پسر عجیب و دوست داشتنی ای بود
        و همیشه در عمق چشمانش رازی را از من پنهان می نمود که حسش می کردم
        ترم شش دانشگاه بود که
        یک روز  با چند سطل رنگ و ابزار نقاشی دیوار به خانه آمد
        با همان لبخند مهربان همیشگی اش سلامی کرد و گفت:
        پروین خانم ،اینم تغییر ، امروز یه اتاقی تحویلت بدم که به اوس مهدی معمار پز فیلسوف تازه کارتو بدی،فقط جسارتا تا آخرش نیا که یهویی ببینی اثر اینجانبُ
        و داخل اتاق شد و در را بست.
        تاعصر مشغول بود ،حتی برای خوردن ناهار نیامد، نزدیک اذان مغرب ،بیرون آمد و به حمام رفت ،پیراهن سفیدش را پوشیده  و بوی عطرش فضا را پر کرده بود
        آرام گونه ام را بوسید و به مسجد رفت.
        شب جمعه بود،قرار بود مهدی و همسر و فرزندش به خانه مان بیایند
        محمد دیر کرده بود ،می دانستم برای دعای کمیل می ماند ،اما دلشوره وجودم را فرا گرفته بود
        سرم را گرم آشپزی کردم.
        راستی یادم رفت بگویم، مهدی به لطف خدا صاحب دختری شده بود که چشم و چراغ خانه مان بود و وقتی قرار بود به منزلمان بیاید محمد تمام کارهایش را کنسل می کرد تا تمام وقت پیش سوگل  باشد ،امّا آن شب !!!
        بیست دقیقه ای از آمدن مهمان ها گذشته بود که محمد در را باز کرد ،بسته هایی در دست داشت که نشان می داد حسابی خرید کرده است و چشمان قرمزش حکایت از گریه هایش در دعای کمیل
        بسته ها را کنار کاناپه گذاشته و پس از سلام و احوالپرسی در حالی که سوگل را در آغوش گرفته بود به سمتم آمد ،دستم را گرفته و طبق عادت همیشگی اش خم شد تا ببوسد
        گفتم: دستبوسی نمی خوام،نمیگی دلواپس میشم؟
        دستم را محکم تر بوسید و گفت:
        چاکر پروین خانمم هستم،خودت می دونی که اخم کنی میمیرم،آخه دورت بگردم اون گوشی و نگاه نکردی؟ شازده پسرت بیست بار زنگ زده و ۵ تا هم پیام فرستاده
        "باز هم فراموش کرده بودم و  گوشی روی حالت بی صدا بود"
        نگاهش کردم و خندیدم و گفتم :
        خب حالا خودتو لوس نکن،کجا بودی محمدم؟
        سوگل را به پدرش داد و رفت سراغ بسته ها
        کلی خرید کرده بود برای من،پدرش ،مهدی ،همسرش و سوگل
        با هیجان هدیه ی هر کداممان را داد و گفت:
        شما عزیزترین دارایی های من  در زندگی هستید و نعمت هایی که برای داشتنتون خدارو شاکرم
        من هیچوقت نتونستم و نمی تونم محبت هاتون و جبران کنم ،امیدوارم همیشه بمونید برام و خواهش میکنم حلالم کنید
        و ناگهان خیره شد در چشمهای من و به سرعت نگاهش را دزدید
        برق چشمانش دلم را لرزاند و بند دلم پاره شد
        سر سفره ی شام کلی شلوغ کرد و خندیدیم
        بعد از شام من و همسر مهدی در آشپزخانه مشغول بودیم ،سوگل خواب بود و مهدی و محمد و پدرشان در حیاط صحبت می کردند؛
        از پنجره نگاهی به حیاط انداختم،محمد صحبت می کرد و مهدی مرتب قدم می زد و همسرم گوشه ای آرام نشسته و سرش را به زیر انداخته بود،بعد از مدتی بلند شد و پیشانی محمد را بوسید و در آغوش کشیدش
        و هر سه به داخل آمدند
        دل توی دلم نبود ،می دانستم محمدم آن محمد دیروز نیست و خبری در راه است....
        ادامه دارد

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۴۰۷۴ در تاریخ شنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۲ ۱۸:۵۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0