سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

سه شنبه 8 خرداد 1403
    21 ذو القعدة 1445
      Tuesday 28 May 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        سه شنبه ۸ خرداد

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        دختر گل فروش (داستان کوتاه)
        ارسال شده توسط

        مهسا الیاس پور

        در تاریخ : پنجشنبه ۸ فروردين ۱۳۹۲ ۱۴:۰۹
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۶۸۲ | نظرات : ۸

         
        دختر گل فروش
         
         
        آقا توروخدا یک شاخه گل بخرید
        - بروبچه، مزاحم نشو
        آقا یک گل واسه ی همسرتون بخرید
        همسرم؟!  اون ارزش هیچ چیز رو نداره، اون وقت من واسش گل بخرم؟!!
        خوب برای مادرتون بخرید ؟
        مرد در فکر فرو رفت ، چند ماهی بود که به مادرش سر نزده بود ، نگاهی به ساعت جلوی ماشین انداخت، آن روز جلسه ی مهمی داشت و باید هر چه سریع تر خود را به محل کارش میرساند  .... 
        - آقا  به خدا خیلی ارزونه ها، چند تا خیابون بالاتر همین ها رو میفروشن شاخه ای 1500 تومن، ولی من میدم دونه ای 1000 تومن، حالا اگر شما میخوایی، ارزون تر بهتون میدم، آخه از صبح تا حالا هنوز هیچی گل نفروختم ....
        -گفتم که، بچه مزاحم نشو ...
        چراغ سبز شد و ماشین ها بدون توجه به آن دختر یکی پس از دیگری حرکت می کردند ، دختر به گل هایی که در دستش بود نگاهی انداخت و به طرف پیاده رو رفت ........ اشکی که در چشمانش جمع شده بود را با گوشه ی آستین کاپشنش پاک کرد، و بغضی که در گلویش نشسته بود را به پایین فرستاد ..... نگاهی به سمت دیگر خیابان انداخت و دختر جوانی را دید که در کنار خیابان ایستاده و با نوک پایش بر روی زمین ضربه میزند،  مانتوی کوتاه و تنگی پوشیده بود و نیمی از موهایش از جلو و پشت شالش مشخص بود، و آرایش غلیظی داشت .... ماشینی جلوی پای آن دختر توقف کرد، دختر به سمت ماشین رفت،  سر خود را در داخل پنجره ماشین برد، اما بعد از کمی صحبت با راننده دوباره به جای قبلیش برگشت، و ماشین حرکت کرد. کمتر از یک دقیقه بعد ماشین مدل بالای دیگری جلوی پای آن دختر توقف کرد، دختر این بار هم به سمت ماشین رفت و سرش را از پنجره ماشین به داخل برد، بعد از کمی صحبت با راننده سوار شد و ماشین به سرعت از آنجا دور شد ......   ابر تیره ای کل آسمان شهر را پوشانده بود، دخترک نگاهی به آسمان کرد، قطره ای باران از آسمان بر روی گونه اش افتاد، سپس سرش را به پایین انداخت و به راهش ادامه داد ..................... 
         
        (داستان کوتاهی از مهسا الیاس پور)
         
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۳۲۲ در تاریخ پنجشنبه ۸ فروردين ۱۳۹۲ ۱۴:۰۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0